پس این سخن که عرفا از استدلال بیزارند و همواره تنها صفحهی دل را از فرآوردههای عقل
میشویند و کار را با صیقل دل، تمام شده میپندارند، با استناد به همین رساله و آثار مشابه عرفا، سخنی ناتمام و نادرست است. در سخنان بسیاری از عرفا تأکید بیش از اندازه بر توانایی عقل (البته مراد صرفاً عقل جزئی است و نه دیگر معانی مشترک این واژه) مذموم و مطرود دانسته شده است. اینان پای عقل را تنها در عالم ماورالطبیعه سست و لرزان دیدهاند و این نکتهای است که بسیاری از خردورزان و فلسفهپژوهان بدان معترفاند و به تمامیت خواهی عقل در حوزه معرفت، تن در نمیدهند (موحدی، ۱۳۸۸: ۱۹۲).
۲-۶- تجلیات عشق و رابطه آن با عقل (آگاهی)
عشق بدون آگاهی و درایت معنی محصلی ندارد، به دلیل اینکه عشق بدون آگاهی، انسان را تا مرحله یک حیوان تنزل میدهد. عشق، تجلیات مختلف و متفاوتی دارد و به شکلهای گوناگونی ظاهر میگردد، ولی مسلم این است که هر یک از جلوههای گوناگون عشق، بر اساس میزان آگاهی و مرتبهی معرفت عاشق ارزیابی می شود. توجه به معشوق، مستلزم نوعی ادراک و آگاهی است؛ اگرچه عشق بدون معشوق تحقق نمیپذیرد ولی این توجه به معشوق و آگاهی از آن، به عقل و ادراک مربوط میگردد. به بیان مختصر میتوان گفت که عظمت و بزرگی عشق در رابطه متقابل عاشق و معشوق شکل میگیرد و در این رابطه باید توجه به معشوق، تابع آگاهی و ادراک عاشق باشد که گاه این ادارک عمیق است و گاه سطحی و ظاهری (ابراهیمیدینانی، ۱۳۸۵، ج۲: ۱۶۵).
درباره رابطه عقل و عشق نیز باید اضافه کرد:
-
- عقل، راهنما است؛ امام علی (ع) میفرمایند: «عقل هدایت بخش و نجات دهنده است…» و نیز میفرمایند: «العقل یصلح الرویه»؛ عقل رویه و منش را اصلاح می کند (ریشهری، ۱۳۷۹، ج۶: ۳۹۷- ۳۹۶).
-
- عقل عشق آفرین است. امام علی (ع) میفرمایند وقتی انسان عقل خود را به کار گیرد، راه را از چاه میشناسد؛ سلوک سعادت را از سقوط شقاوت باز مییابد؛ خانهی جانان را از کاشانهی شیطان جدا میسازد و حتی عشق حقیقی را از عشق مجازی متمایز می کند (همان، ۴۰۱).
-
- مرکب وصول به معرفت قلبی عشق است نه عقل؛ عقل، فقط راهنمای خوبی است و گرنه هرگز پای پیمودن راه وصال را ندارد. وقتی با جرقههای راه بخش عقل، عشق در دل زبانه کشید؛ دل عاشق گامهای نخستین راه معرفت را بر میدارد و کمکم به حالاتی بلند میرسد که از عقل نشانی نمیماند.
جانب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
پس عقل در دو مرحله اوّل، نه تنها زایل کننده عشق نیست؛ بلکه می تواند راه عشق حقیقی را نشان دهد و در مرحله سوم هم در بعضی از حالات بلند عرفانی و عشق حقیقی، اصلاً جایی برای عقل و توجّه به آن نمیماند و به لحاظ این مرتبهی بالا، میتوان گفت: عقل خود حجاب عشق است. به عبارت دیگر، اگر عقل و عشق را به خوبی بشناسیم با هم تقابل ندارند. عقل، انسان را تا مرحله ای راهنمایی می کند و برای سیر بالاتر، باید از نردبان عشق بهره گرفت. در عین حال عقل می تواند مراقبت کند که انسان در مسیر عشق به بیراهه نرود. پس این دو میتوانند در کمال انسان با هم مشارکت داشته باشند (محمدی وایقانی، ۱۳۸۱: ۲۸۱)
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
فصل سوم
بررسی جایگاه عقل و عشق در نظام فلسفی افلاطون
۳-۱- بررسی جایگاه عشق در نظام فلسفی افلاطون
۳-۱-۱- روش افلاطون در طرح مسأله عشق
افلاطون مؤثرترین و عمیقترین فیلسوف مغرب زمین تلقی شده است، که در تحلیل و فهم تاریخ غرب به ویژه در دوره یونانی به نظرات او استناد کرده اند. در نظر افلاطون، حقایق بدیهی وجود دارد که به یاری منطق میتوان نتایج خدشهناپذیری از آنها استخراج کرد و رسیدن به این خرد مطلق با روشهایی که فیلسوف پیشنهاد می کند، امکان پذیر است.
در نزد افلاطون چیزی به نام دانش مطلق هست که در این عالم دستیافتنی است. این فکر که، معرفت کامل در جایی وجود دارد و نیز اینکه رسیدن به حقیقت، مستلزم روش خاصی است، بر بسیاری از متفکران پس از وی تأثیر نهاده است. در مورد مهمانی هم همین حکم صدق
می کند.
عشق در افلاطون از آغاز با اصطلاح اروس (Eros) مورد اشاره قرار گرفته است و سپس شرح و بسط یافته است. وی در طول دوران تفکراتش، علیرغم اینکه به موضوعات متفاوتی اندیشیده است، ولی در رساله مهمانی پرسش اصلی او «عشق» و آن هم در نسبت با حقیقت انسان بوده است.
مهمانی در واقع تلاشی است برای بیان تمامی حقیقت تحت عنوان عشق. رساله مهمانی مربوط به دوران کمال افلاطون است و این رساله به شکل گفتگو (مکالمه) نگاشته شده است. گویا، وی به لحاظ روشی، بیان دریافتها را به صورت پرسش صورت مناسبتری برای انتقال آن به مخاطب یافته است.
روش افلاطون در اندیشیدن و نوشتن همیشه ترکیبی از دو عنصر است: یکی تلاش برای دستیابی به آرمانی با اعتبار کلی و دیگری آگاهی از همه واقعیات انضمامی زندگی. این ترکیب به ویژه در شکل مکالمه نمایان است. رساله مهمانی را در شمار آن دسته از شاهکارهای هنر انسانی به حساب میآورند که از اسرار بنیادین زندگی یعنی عشق پرده بر
میدارد و به خاطر بینش هنری آن در تدوین، مورد ستایش قرار گرفته است.
از زمانی که دانش بشری رواج بیشتری یافت، این رساله به منزلهی سرچشمهی روشنی و الهام قرار گرفت. هنر افلاطون، در مهمانی به مرتبهی اعلای خود رسیده است و هیچ گفتار بشری نمیتواند از طریق تحلیل علمی یا تفسیر دقیق، حق این شاهکار را ادا کند. با این حال سعی بر این است تا نکات اصلی محتوای این اثر را پیرامون عشق تشریح کنیم.
عنوانی که افلاطون بر این اثر نهاده، خود اشارهای است به اینکه برخلاف بیشتر مکالماتش، شخصیتی خاص در مرکز این اثر قرار ندارد. مهمانی، نه نمایشنامهی دیالکتیکی مانند پروتاگوراس و گرگیاس است و نه قابل قیاس با آثار علمی افلاطون از نوع تهتتوس و پارمیندس که محتوایشان پژوهشی منظم درباره مسألهای معین است. این نوشته، اصلاً مکالمه به معنای عادی نیست، بلکه مسابقهی سخنوری میان عدهای از نامداران شهر است. افلاطون با انتخاب صحنهی مکالمه، بحث عشق را در چارچوبی بسیار مناسب قرار داده است. مهمانی افلاطون مبتنی بر اتحاد عشق و تربیت است. این اندیشه، پدیداری تازه نبود، بلکه در سنت یونانی ریشه داشت (یگر، ۱۳۸۴، ج۲: ۸۱۶).
آن زمان تربیت در مدارس فلسفی با آداب سمپوزیوم (تعبیر لاتین مهمانی است به معنای بزم
باده نوشی که از روزگاران باستان برای یونانیان، کانون فضیلت اصیلمردی و محیط ستایش این فضیلت با شعر و سرود بوده است) ارتباط بسیار نزدیک داشت، زیرا سمپوزیوم از نوع مجالسی شده بود که استادان و شاگردان در آن دوشادوش مینشستند و پیرامون موضوعی بحث و فحص میکردند (افلاطون، ۱۳۸۰، ج۲: ۱۷۵).
اما مبدع شکل فلسفی تازهی سمپوزیوم، افلاطون بود. تجسم ادبی و تفسیر فلسفی رسوم قدیم، با شکل گرفتن زندگی فکری و روحی در مدرسهی او کنار هم پیش رفت. او معتقد بود اگر نیرویی پایانناپذیر قوای عقلانی آدمی را خفه کند، ممکن نیست روح به چنان مرتبهی شوق برسد که بتواند از تماشای ایده زیبایی بهره گیرد. دلیری افلاطون این بود که در عصری که روشنگری اخلاقی و عقلگرایی بر آن شده بود تا عشقورزی میان مردان با پسران، با وجود همه سوء استفادههای که از آن میشد را بکلی از میان بردارد، افلاطون این رسم را با پیراستن همه ناپاکیهای آن زنده کرد و در این صورت تازه، اروس را به عنوان پرواز دو روح به هم پیوسته به عالم زیبایی حقیقی، ابدی ساخت (همان، ۱۷۶-۱۷۷).
افلاطون در یکی از دلکشترین مکالمههای دوره جوانیش، لیزیس میپرسد «دوستی چیست؟» و بدینصورت مسألهای را مطرح می کند که یکی از موضوعات بنیادی فلسفی اوست. روانشناسی سطحی زمان افلاطون، دوستی را، یا بر شباهت سیرت بر میگرداند یا کشش متقابل اضداد (همان، ۲۱۵).
افلاطون در مکالمهی لیزیس، نخستین تلاش خود را برای نگرش عمیقتر در این مسأله آغاز کرد و مفهوم تازهی «نخستین محبوب» را پدید آورد و آن را سرچشمه و مبدأ هرگونه دوستی میان آدمیان فرض کرد (افلاطون،۱۳۶۲: ۲۱۹). بنابراین نظریه، علت دلبستگی ما به هر چیز، محبت ما به محبوب کلی و نهایی است و هرگونه ارتباط انسان با انسان دیگر، برای وصول بدین محبوب یا تحقق بخشیدن به آن است. به عبارت دیگر، افلاطون می کوشد مبدأیی را کشف کند که به معاشرت و همکاری و اجتماع میان آدمیان معنی و هدف بخشد. در مکالمهی لیزیس، مفهوم نخستین محبوب، اشارهای است بدین مبدأ، و راهنمایی است به سوی آن. افلاطون، این مفاهیم را در دو رساله دوره پختگیش، مهمانی و فایدروس به شکوفایی کامل میرساند (یگر، ۱۳۸۴، ج۲: ۷۹۶).
در این رسالهها، عشق مقامی ارجمند دارد و همدوش حکمت است و به عبارتی دیگر، عشق و حکمت مکمل هم و دو روی مختلف تلاش آدمی برای کسب حقیقتند و بین این دو تضادی نیست:
«در میان آدمیان، حکیمان و عاشقان از تماشای حقیقت نصیب بیشتری یافتهاند… و نفسی که پی در پی، قالب حکیمان و عاشقان را برگزیند، پس از سه هزار سال بال و پر کامل مییابد و به سوی حقیقت پرواز می کند… نفس آدمی از حقیقت جز نشان تاریکی یاد ندارد ولی یاد حقیقت در ذهن حکیمان روشنتر است این است که نفس حکیم بال و پر میزند و به سوی عالم بالا میگراید و بیخبران را بیخود و دیوانه میخوانند. زیبایی این عالم، حکیم حکما را به یاد زیباییهایی که در آسمان دیده است می اندازد» (افلاطون، ۱۳۶۲: ۹۴- ۱۴۳).
۳-۱-۲- اساطیر یونان و عشق در نظام فلسفی افلاطون
عشق نزد اساطیر یونان، از یک طرف، روح الهی تعریف می شود و از طرفی دیگر، تمایلات انسانی است. در واقع، پارادکس اصلیای که در خدای اسطورهای عشق وجود دارد این است که در عین دارا بودن قدرت آفرینش عشق و زیبایی، بینیاز از عشق نیست و به عبارتی هم هویت عاشق را دارد و هم هویت معشوق. در این میان هویت معشوق است که موهبت جاودانگی را به انسان میبخشد و به این ترتیب واسطه میان انسان و الوهیت می شود. به عبارتی او واسطهای است بین خدا و آدمی و وظیفهی راهنما را میان آن دو انجام میدهد. در سمپوزیوم میخوانیم که خدا با انسان رابطه برقرار نمیکند مگر از طریق عشق و تمام گفتههایش را چه در خواب و چه در بیداری به انسان منتقل می کند از دید افلاطون عشق (اروس) خصیصهای انسانی است؛ تمایلی است برای کسب آن چیزی که انسان ندارد ((plato, 1970: p203a,199d
نتیجه چنین تحلیلی از عشق برخلاف تصویر اسطورهای آن کاملاً فلسفی است. طبیعت عشق، طبیعت نیاز است و در بند تسلسل هستی و نیستی آن چیزی است که ندارد.
ژاک لاکان تعبیر خاصی از این تسلسل دارد. از نظر وی عشق افلاطون بر مبنای عدم استوار است(lacan, 1988:p 223) این بدان معنا نیست که عشق از عدم بوجود آمده است بلکه عشق افلاطونی در اصل فناپذیر و محتوم به سیر داشتن و نداشتن است اما با جهت دادن به آن، فیلسوف می تواند سیر صعودی را طی کند و به زیبایی مطلق برسد.
بنابراین، تعریف فوق این امکان را برای افلاطون فراهم می آورد که عشق را به عنوان ماهیتی انسانی و فناپذیر بر مبنای مثل طبقه بندی کند. اما با وارد نمودن عنصر جاودانگی است که افلاطون از فلسفه ماتریالیستی یونان جدا می شود. فیلسوف افلاطونی، کسی است که در بالا رفتن از پلههای صعود به مرحله ای میرسد که تصاحب جاودانگی زیبایی است. اینگونه است که با وارد نمودن عنصر «جاودانگی»، افلاطون از فلسفهی ماتریالیستی یونان جدا می شود. افلاطون معتقد است:
«نوع عشق بسته به این است که نفس در سیر و سفر آسمانیاش در قافلهی کدام یک از خدایان سیر کرده است. پیروان «آرس» (خدای جنگ و ستیز) عشقشان با خشم همراه است و پیروان «زئوس» میخواهند خردمندی و شکوه را با عشق بیامیزند و پیروان «هرا» عشق شاهی
میجویند و…» (افلاطون، ۱۳۶۲: ۹۵).
از نظر وی دستمایهی عاشقی، زهد و فضیلت است و منظور غایی عشق، بهرهمندی جسمانی نیست بلکه پاک ساختن روح و بالابردن آن به مقام خدایی است (افلاطون، بیتا: ۹۸). لازم به ذکر است که افلاطون، در ابتدا به عشق، بهگونه های دیگر مینگریست که بعدها سخن خود را اصلاح می کند و میگوید: «خطا کردم که گفتم معشوق باید ناعاشق را بپذیرد نه عاشق را، از آن روی که عاشق دیوانه است و ناعاشق هشیار. اگر دیوانگی همیشه بد بود شاید چنین بود، اما نوعی دیوانگی هست که هدیهی خدایان است و سرچشمهی همه نیکیهایی که خدایان برای آدمیان میفرستند. (افلاطون، ۱۳۶۲: ۱۳۳).
در ادامه، افلاطون در توضیح انواع دیوانگی میگوید:
«… دیوانگی بر چهار نوع است. یکی دیوانگی پیامبران و کسانی که از خدا الهام میگیرند. دوم دیوانگی کاهنان و آنان که با دعا و طلسم به تزکیه نفس میپردازند. سوم دیوانگی شاعران و هنرمندان، دیوانگی در هر سه صورت فیض و برکتی است آسمانی که تنها نصیب برگزیدگان می شود و چنین بیخودی بر هشیاری و چنین دیوانگی بر عقل رجحان دارد و نوع چهارم، دیوانگی عاشقان است و برای شناخت آن باید اول از حقیقت نفس آگاه شد» (همان، ۹۲ و نک: همان، ۱۷۴).
افلاطون معتقد است، عشق، عشق به زیبایی است و تنها زیبایی، شایسته عشق و ستایش ماست (همان، ۹۵). در ادامه، به اعتقاد افلاطون، دو اصل در آدمیان پیوسته با هم در زد و خوردند؛ یکی عقل است و دومی هوای نفس. وقتی عقل بر هوای نفس غلبه یافت نتیجهاش اعتدال و میانهروی است اما وقتی هوای نفس چیره گردد بندگی و آز و افراط نتیجه می شود. اما میل به زیبایی و تملک آن، از قویترین امیال ما است که اگر به حد افراط رسد، «عشق» خوانده می شود (همان، ۹۱).
۳-۱-۳- تفاوت عشق افلاطونی با انواع عشق
اگرچه در فلسفه و مکتب افلاطونی عشق جایگاه رفیعی دارد اما این عشق، تفاوت اساسی با عشقهای معمولی دارد. عشقهای معمولی بین دو جنس مخالف است اما عشق افلاطونی عشق بین مذکر و مذکر است.
تفاوت دیگر عشق افلاطونی با عشقهای دیگر در این است که در این نوع عشق، شهوت جایگاهی ندارد و مذموم است. همچنین افلاطون، زیبایی ظاهری را بیاهمیت میشمارد و دل در گرو زیباییهای درون دارد و به همین دلیل میگوید عشق به زیبایی ظاهری که بیشتر بین مردان و زنان است، عشق پایداری نیست زیرا زیبایی ظاهری زوالپذیر است و عشق را مایهی نیکبختی و رهایی عاشق و معشوق از بند تن و جهان میپندارد. بنابراین افلاطون، عشق به پسران و مردان را، به زنان برتری میدهد زیرا از نظر وی، مردان خردمندتر از زنانند.
افلاطون اساساً عشقی را که بر اساس زیبایی ظاهری باشد، نمیپذیرد و عشق واقعی را، عشق به روح و درون آدمیان میداند. او عشق جسمانی (ظاهری) را مانند پلی میداند که باید از آن گذشت تا به گلزار زیباییهای روح رسید. در واقع او عاشق ظواهر را گمراه، و ظاهر و تن آدمی را زاید و بیهوده میداند.