آتشی با یادآوری نام روستاها و مناطق مختلف بوشهر، به سبک رومانتیکها، تخلیش را به پرواز در فضای مکانها و زمان های دور درمیآورد.
ظریفی در مورد آتشی میگوید: او در نگاه به زندگی، صفا و کمال یک بینندۀ روستایی را داشت. او خیره میشد تا بهتر ببیند، ذهن را از کیفیات معلّق منطقی رها میکرد و قافلۀ زوّار زندگی را به سوی کعبۀ مقصودکه زیستن انسانی است؛ سوق میداد. در شعر او، تخیل عهدهدار کشف و شهود بود (تمیمی، ۱۳۸۵: ۹۲).
آتشی، با ستایش روستا، انسان را به سادگی پاک فراموششده فرا میخواند:
بیا به لحظه های کوهی خودمان برگردیم/ به ناشتایی نان گرم در آغوز بز کوهی/ در سایه سار درّههای کبود که شعله های آتش یاغیها مشبّکشان کرده بود/ … از پشت این مشبّک فلزی/ هنوز که هنوز است به خاطرۀ دور گزدان میاندیشم/ و پای شمایل سدر، سوگند میخورم که اسب/ زیباتر است از لکوموتیو/ و یوزپلنگ همین درّههای بیمار/ هنوز تندتر میدود از جاگوار/ بیا به لحظه های وحشی خودمان برگردیم/ به جرعههای گس گرم چای/ به بانگ بیامان گنجشکان/ و ضبط صوت زندۀ قلیان مادربزرگ/ که از تمام گیتارها و خوانندههای فلزی زیباتر میخواند (آتشی،۱۳۹۰: ۱۲۷۳- ۱۲۷۲)
آتشی، شاعری رمانتیست است که با ارائۀ تصویری اساطیری و بکر از روستا، برترین احساساتش را صرف توصیف طبیعت ساده و بیآلایش روستا میکند. او در حقیقت از طریق توصیف طبیعت با بینش نوستالژیک، انسان را به عصر طلایی جامعه بشری و روزگار آشتی انسان با طبیعت فرا میخواند. اهمّیّت طبیعت، بیشتر به این دلیل است که «انسان هر چقدر به طبیعت نزدیکتر شود، به مرکز هستی نزدیکتر میشود، از آن رو که طبیعت دارای تقدّس بوده و برخلاف انسان و دستاورهای انسانی، پاک مانده است» (سارو سفلی، ۱۳۸۷: ۲۸۳)
قطعۀ «غزل کوهی» یکی از این نوع اشعار وی است:
و ماجرا در انتهای تنگۀ دیزاشکن آغاز شد/ آنجا که رودخانه همیشه زیر رکاب سواران جاری است/ و آسمان، ناگاه در شیب تند جلگه به دلتای درّه میریزد/ و ایل در پسین کوچ/ با سبز ناگهانی گزدان میآمیزد/ از انتهای خستگی آغاز شد/ آن دم که مادیانش ناگاه/ از بوی شاش گرم پلنگی رم کرد/ و شطّ شیهه در گلوی تنگه، تاب خورد/ و من مانند قوش گرسنهای که پرنده را/ از انتهای شاخۀ پرواز/ او را میان زین و زمین در ربودم/ و چهرهام در خرمن لباس گلباف روستایی او غوطه خورد (آتشی،۱۳۹۰: ۱۴۵۸- ۱۴۵۷).
هنوز آنجا…/ تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد/ و در شبهای مهتابی/ به روی «ترت» گندم، نیمهشبها/ شروه خواندن/ پای خرمنها، غمی دارد/ هنوز آن سوی کوه آوازهای ساده میخوانند که مهتاب/ چمنزاران رؤیای نجیب «بازیاران» را/ تماشا میکند از کوچههای آب/ هنوز آنجا خبرهاییست/ به شبهای زمستان میتوان تا صبح/ سخن از باد و باران گفت/ و «تیترموک» اگر پاسخ نداد از سال پربرکت/ غم دل میتوان با ساز قلیان گفت… (همان،۲۳۵).
توصیفات او از روستا و بازگشت نوستالژیک او به روستا تا آنجاست که آتشی شعرهای خود را «شعرهای روستایی» (همان،۱۳۴۱) میداند. او شور و شوق روستامنشانۀ ایّام زندگی در بوشهر را سبب اصلی غنای شعر خود میدانست (تمیمی، ۱۳۸۵: ۱۷۵). سالها دوری از روستا و زندگی در هیاهوی شهر، نه تنها هرگزآتشی را از سادگی روستا دور نکرد بلکه وی به رغم سالها زندگی در شهر، دل به شهر نسپرد و حتّی در بسیاری از شعرهایش، خستگی خود از زندگی شهری را بیان کرده است. نوستالژی روستا بر گزینش واژگان و زبان شعری او تأثیر قابل توجّهی داشتهاست که ذکر نام مناطق مختلف و استفاده از عناصر طبیعت روستایی انعکاس این تأثیر است.
آتشی در بسیاری از اشعار خود از جمله در «چکامۀ بازگشت سوگمندانه» و «قنات و مترو»، تضّاد شهر و روستا را به تصویر کشیدهاست. این شعرها بر پایۀ نوعی تقابل و تضّاد شکل گرفتهاند و از طریق همین تضّاد بین دو گروه از تصویرها، مایۀ معنایی شعر خود را میپروراند و کامل میکند (پور نامداریان، ۱۳۸۱: ۵۹).
قطعۀ «امروزیان پیروز» و «اتّفاق آخر» از جمله سرودههای آتشی هستند که نمایانگر دلتنگی و ملال این روستازادۀ ساده از طبیعت سرد و خاموش شهری است:
با وهم جن و بیهول انس/ چه خانه های خوبی داشتیم/ چه تاریکیهایی!/ یادت میآید؟/ حالا نورافکنها را باش!/ که قیفهای مکندۀ چرخانشان را/ از شش جهت دراز میکنند، تا قربانی را/ مانند توله موشی به هاضمۀ مسلسلها بکشانند/ و شهرهای زشت با حصارهای بلورین/ که تکثیر میکنند زندانی را/ -تکثیر و توسری خورده، پخ-/ تا هیچ اسیری حس نکند تنهایی را/ چه دیوارهایی کوتاهی- چه پنجرههایی / چه رودرروییهای خندانی!/ یادت میآید؟(آتشی،۱۳۹۰: ۱۳۲۳).
شهر، دیوانهای تمام عیار است/ و سوسکهای فربه «ما بعد انفجار»/ قطار قطار برای بلعیدین یکدیگر/ دنبال میکنند هم را/ «من امّا ماسهزارانی دیدهام که هنوز/ رؤیای بر باد رفتۀ جنگلها/ و دلک خرد زنبقها را/ در هاضمۀ ذهن خویش ورز میدهند»/ شهر، دیوانهای سرسام گرفته است/ خیابانها که زیر چرخهای هراسان/ پس میکشند و به ابتدای خود برمیگردند/ و ماشینها یکدیگر را چنان دنبال میکنند که انگار/ هر یکی نشمۀ آن دیگری را قر زده است… (همان،۱۳۷۷).
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
شکایت آتشی از شهر، درد یک روستایی تازه شهری شده نیست، بلکه زبان آدمی است که تصوّر و درک تضادهای محیط را دارد و لذا ناهنجاریها و پستیها و سست بنیادیها را میکوبد و بر انسانیّت از دست رفته دریغ میخورد (فتوحی، ۱۳۴۸: ۲۸).
… ولی دیگر دل، آن دل نیست/ ولی دیگر دل، آن نان تنور گرم و خوشبو نیست/ که لای چاشتبند بازیارانش توان پیچید/ که پشت بازیاران را تواند قوّتی بخشید…/ ولی دیگر دل، آن چوپان تنها نیست/ که با آهنگ غمناک نیاش بزهای بازیگوش علف را در سکوتی غیرحیوانی، به کام آرند/ و از روی زمین، سر سوی او، بزغالههای خسته بردارند/ و قوچ پیر پیشاهنگ/ چمان با زنگ سنگینش/ کنار صخره، همراهی کند آهنگ چوپان را/ دل اکنون چارمیخ چارراههای غریب شهر/ دل اکنون جویگند کوچههای شهر/ دل اکنون کهنه سندان هزار آهنگر نفرت… (همان،۳۴۱- ۳۴۰).
وی در قطعۀ «با این شکسته» دریغ میخورد که عمر خود را در شهر سپری کرده است پس در پی شهر آرمانی خود که همان روستای کودکیاش است، پا به سفر میگذارد:
«چه یاوه بود ماندن!/ -میخواندم/ چه یاوه بود ماندن/ در روسپیسرای دیاری که زندگی/ با هایهوی و کبکبهاش/ مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود/ و روح استوارم/ مثل غرور شیری در زنجیر/ میفرسود»/ با این شکستهپارۀ میراث نوح/ و خسّت مداوم انبار آب/ میرفتم، میخواندم/ … آنجا آن سوی آن سواحل نامکشوف/ چه جلگههای بکری/ در انتظار گلۀ من خواهد بود… (همان،۲۱۵- ۲۱۴)
وی در شعر «گلگون سوار» به جنگ با مردم و زندگی شهری برمیخیزد و مانند فراست (frost)، شاعر آمریکایی، در پی انسانی آرمانی است (دستغیب، ۱۳۸۶: ۱۶۱).
در شعر «درد شهر»، از دردهای زندگی شهری و سردی و بیروحی آن سخن میگوید:
پشت این خانه حکایت جاریست/ نیست بی رهگذری، کوچۀ خمّار/ هرزهمستی است برون رفته ز خویش/ میکشاند تن خویش بر دیوار/ … در کف پنجرهای نیست چراغ/ که جهد در رگ گرمش هوسی/ یا بخندد به فریبی موهوم/ یا بخواند به تمنّای کسی/ … پشت در پشت هم انداختهاند/ خانهها با هم قهرند، افسوس!… (آتشی،۱۳۹۰: ۱۲۳- ۱۲۱).
جواد مجابی بر این عقیده است که «آتشی در آغاز شاعری، یک شهرستانی، یک روستایی و یک ایلیاتی بود که شعر شهری و شهرنشینی را کوچک میانگاشت و با بغض به زندگی شهری نگاه میکرد. البتّه داشتن تفکّر روستایی با بهره گرفتن از فضای روستایی در شعر تفاوت دارد. نگاه آتشی، نگاه یک تهراننشین به تهران نیست، نگاه یک روستایی است که به خاطر عقدهای که دارد؛ میترسد. روابط شهری برایش ناشناخته است. آتشی پس از چند سال در شهر ماندن، این اختلاف دید را برای خود حل کرد و صاحب نگاهی تقریباً جهانی شد. با گذشت زمان که این نگاه جاافتادهتر شود مطمئنّاً از شاعران صاحبدید این ملک میشود که تعدادشان اندک است و کمیاباند» (تمیمی، ۱۳۸۵: ۲۰۱).
وی به این اصل رسیده است که زندگی مدرن شهری چیزی به ارزشهای انسانی نیفزوده است:
عذاری من!/ به آسمان مینگری؟ اینک به زمین! و پلکها را فرود آر/ امشب در این آپارتمان بسته ، به تهران دود آلود/ عیسای سیهچرده از چشمهای زلال تو زاده خواهند شد/ تا روح خستهام- این روسپی حیران-/ و پرولتاریای اینترنت/ به دنبال آنها قطار شوند در ویرانههای فردا/ و زکریّای بیسر و گردن را رسیلی کنند/ و تو همچنان هر روز دوشیزه بازآیی/ معجزه را در مجریهای کامپیوتر نیز/ باور خواهند کرد بیچارگان (آتشی،۱۳۹۰: ۱۳۷۴).
شناخت آتشی از تاریخ و فرهنگ پربار گذشته، آگاهی او از مسائل روز جامعه، تجربیّات شخصی و اجتماعی وی و دید وسیع و جهانی او در نقد صنعت و مدرنیته، وی را جزو شاعران جریانساز قرار داده است.
او هشدار میدهد که: قرنهاست که جهان بر قرار خود نیست/ چراغهایی –چیزهایی- شیطانی-/ سرگشتگان را به اشاره فرا میخوانند/ هر یک به سمتی که نه ساقه چیزی برای آن دارد/ نه حسّی نیازمند گرفتن چیزی…/ قرار بود جهان یکسره بازی باشد/ و امروز دانایی علیل/ یکسره جهان را به بازی گرفتهاست/ چه گونه بیدق شطرنجی بود/ بمبی که دویست هزار بار/ هیروشیما و رفیقش را مات کرد/ -زیر چتر تابستانی «قارچ عظیم»/ بازی، بی بازی/ جهان بر قرارِ خود نیست… (همان،۱۷۶۲- ۱۷۶۰).
در واقع آتشی با شناخت گذشته و درک حال، جریان خاصّی را در شعر معاصر شکل دادهاست که سنّت گرایی و احیای ارزشها را دنبال میکند.
جریانهای شعری هر شاعر تحت تأثیر سه عامل ایجاد میشود:
۱- فرهنگ عمومی شاعر؛ یعنی آگاهی او از تمام آنچه در گذشته و حال در محیط دور و نزدیک جریان داشته است؛ از قبیل مسائل سیاسی، اجتماعی، تاریخی، اساطیری و…
۲- فرهنگ شعری شاعر که نتیجۀ خواندهها و شنیدههای او در زمینۀ الفاظ و معانی شعری است.
۳- تجربه های خصوصی شاعر در طول زندگی از روزگار کودکی تا لحظۀ سرایش شعر (شفیعی کدکنی، ۱۳۵۸: ۲۰۳).
آتشی در شعرهای «سیر حسرت»، «درّههای خالی»، «بر جادّههای اطلس»، «کاغذ»، «جادۀ بازارگان»، «اتّفاق
آخر»، «کمک» و «برای شما» به بیان تضّاد شهر و روستا و شهرستیزی پرداخته است و در شعرهای «مناجات»، «سیر حسرت»، «باغهای دیگر»، «آواز خاک»، «عطر هراسناک»، «آوای وحش»، «غربت»، «نیمروز»، «بر جادّههای اطلس»، «شکار نی»، «شروه»، «چکامۀ بازگشت سوگمندانه»، «دیگر نه با مداد و نه زنگوله»، «به سمت سایههای بنفش»، «فصل مه!» «دلتنگی»، «غزلهای مکالمه»، «زن چهارم»، «Stop»، «غزل کوهی»، «کاغذ» و «گریز» به ستایش روستا و زندگی روستایی توجّه داشته است.
بدویگرایی (زمانی، فرهنگی) و فراخواندن به دوری از تصنّع، در حقیقت بازگشت به سرشت نخستین و فطرت راستین، توجّه به خواسته های پاک روح بشری و فریاد شهرگریزی و بازگشت به دامان طبیعت است (عبدالحمید علی، ۲۰۰۵: ۱۷۳).
۴-۸- نوستالژی سنّت مدرنیته (نقد مظاهر تمدّن جدید)
نوستالژی تقابل سنّت و مدرنیته یکی از پربسامدترین و اساسیترین بنمایههای شعر آتشی است که در آن به شهرستیزی و نقد مظاهر تمدّن جدید پرداخته و در مقابل، یاد روستای زادگاهش را با تمام آداب و رسوم و اعتقادات، دلاوریها، ساده زیستی و طبیعتش پاس میدارد. شعر آتشی با این نوستالژی، آدمی را به غیرت، مردانگی، پاکی، سادگی، صفا و صمیمیّت انسان حقیقی سالهای دور که اکنون فراموش شده است، میبرد. او مخالف تمدّن نیست؛ امّا مخالف فروختن ارزشها به بهانۀ دست یابی به تمدّن است. او گذشته ایران و ایرانی و تمدّن و فرهنگ غنیّ و اخلاق ایرانی را فریاد میزند؛ تمدّن حقیقی که آن را برای رسیدن به تمدّن کاذب فراموش کردهایم، او خواهان بازگشت به ارزشهای بشری و ملیّ است.
وی صنعت و مدرنیته را در تقابل با سنّت ، طبیعت و بشریّت و ارزشهای انسانی میبیند، لذا به نقد مظاهر تمدّن جدید که تباهی ارزشها را در پی داشته، پرداخته و هویّت انسان و سادگی فراموش شده را فریاد میزند.
هرگز!/ من به دیاری نخواهم آمد که در آن/ گاوهای هندی و سگهای بانوان انگلیسی/ از آدمها آزادترند/ نه به دیاری که در آن/ کامپیوترها به جای آدمها حرف میزنند/ و عشق، روی نوار اینترنت، جهان را/ هی دور میزند/ و تپش دلها را/ شاسیهای مونیتورها تنظیم میکنند/ و زنی که روبروی مونیتور نشسته/ نام عاشقش را در هزار توی ترانزیستورها گم کرده است… (آتشی،۱۳۹۰: ۱۳۶۷).
در قطعۀ «دلتنگی»، «بیسیب- بیسلام» و… شاعر فراموش شدن انسان در زندگی شهری و تمدّن امروزی را بیان کرده است، تمدّنی که حاصلی جز خستگی روح و جسم ندارد:
… روز که «شاه» شود/ کار، «وزیر» میشود/ – هر دو سوار اسبهاشان/ و ما همیشه «بز» میآوریم/ روز که میآید/ تعطیل میشوند عاطفه و کوچه/ و شهر، سراپا/ کارخانۀ بزرگی که وهم تولید میکند/ غروب بیسیب و بیسلام/ – و بیسلام کوچک کودک- / به خانه برگشتم/ خانه نبود/ (خانه مصادرۀ کار… و کارخانه است حالا…)/ و کوچه بوی ساکن دق دارد (همان،۱۳۱۱).
از جمله اشتراکات موضوعی نوستالژی و مکتب رمانتیسم، توجّه به بازگشت به «گذشته» و بازگشت به «طبیعت» است. رومانتیکها معتقدند که با شروع زندگی صنعتی، انسان آرامش روحی و سادگی زندگی روستایی و یگانگی با طبیعت را از دست داده و خواهان گریز به ناکجا آباد و بازگشت به دامان طبیعت و زندگی فارغ از درد و رنج است (ثروت، ۱۳۸۷: ۷۷).
از همین جاست که آتشی خواهان بازگشت به آنجا است که «هنوز تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد» (آتشی،۱۳۹۰: ۲۳۵)، خواهان «بازگشت به لحظه های وحشی و لحظه های کوهی، به ناشتایی نان گرم در آغوز بز کوهی و جرعههای کس گرم چای است… (همان،۱۲۷۳- ۱۲۷۲). آتشی، رویارویی طبیعت دست نخوردۀ روستایی با صنعت جدید را در عین آنکه در نهاد خود داشته، از نیما نیز به ارث گرفته است (دست غیب، ۱۳۸۶: ۱۶۱).
دلتنگی او از بحران هویّتی که در اثر ناهمگونی روح انسان شرقی با مظاهر تمدّن جدید به وجود آمده است، دغدغۀ اصلی شاعر است که او را دچار نوعی دلتنگی عارفانه کرده و لذا خواستار رجعت به هویّت ملّی و فردی است. او حتّی در شعر «زادۀ طویلۀ مقدس در آپارتمان»، روزگار را روسپی خوانده است. البتّه باید توجّه داشت که «هر عصری از مدرنیتۀ خود بیزاری جسته است. هر عصری از همان ابتدا، عصر پیشین را به خود ترجیح داده است» (کالینکوس، ۱۳۸۲: مقدمه).
در قطعۀ «آدامس و عشق» و «چکامه مشعلها» تقابل طبیعت و صنعت و تباهی ارزشها را منعکس کرده است:
نخلستانها در غبار میگریزند/ باغهای لیمو میترشند و در باتلاق نفت/ کلبهها، عین سگان گرسنه/ دم میجنبانند و گوش میخوابانند/ و خزان خزان به کارخانه ها نزدیک میشوند / روباهان به بوی نفت خو میگیرند/ و عشق هر پسینگاه/ تکهای از دل روستاییش را به پیمانکاران میفروشد/ مشعلها دود میکنند/ مازهها و پشتهها را برمیافروزند/ و روستاهای دور را فرا میخوانند به مزکر جاذبه/ حصار بلند و فراخ/ آزادی کرانمند/ و تخیّل مشروط/ نرخ آدامس بالا و بالاتر میرود هر روز/ و بهای عشق/ نازل و نازلتر میگردد هر ساعت (آتشی،۱۳۹۰: ۷۹۳- ۷۹۲).
شعر معاصر، کوشش در ظرفیت بیشتر بخشیدن به زبان برای بیان زندگی پیچیده و پرهیاهوی امروز است. شعر واقعی از رنج روح مایه میگیرد، نه از تفنّن (حقوقی و دیگران، ۱۳۸۴: ۱۳۸- ۱۳۶). بر همین اساس، نقد مدرنیته، بر کاربرد لغات و گزینش واژگان در شعر آتشی به شدّت تأثیر گذاشته است، لذا اگرچه از لحاظ دورنمایه و محتوا، در پی هویّت و انسانیت و فرهنگ است؛ اما از نظر گزینش واژگان دچار نوعی تحوّل یا بدعت در شعر معاصر شده که حتّی گاهی شعر او را از درجۀ شعریّت ساقط میکند؛ زیرا در نقد مدرنیته بسیاری از کلمات مدرن (غیر اصیل) مثل اینترنت، بمب اتمی، ترانزیستور، مانیتور، ایدز، اتوبان، کارخانه، آسانسور و… را به کار بردهاست، هرچند که قصد او نشان دان گمشدگی هویّت انسان امروزی در میان این مظاهر تمدّن است؛ امّا استعمال بیش از حدّ این دست واژگان و نیز استفاده از لغات و جملات انگلیسی در شعرش غیر عادّی است. او به دلیل تأثیرپذیری از آثار غربی، در اشعار خود اسامی بسیاری از فلاسفه، بزرگان، شخصیّتهای اسطورهای، شعرا، نقّاشان و … غیر ایرانی مانند شکسپیر، سروانتس، سقراط، ارسطو، افلاطون، بتهون، برامسی، نیچه، کنفوسیوس، لومومبا، نرودا، استالین، بتهون و… را ذکر کردهاست.
آتشی برای بیان تقابل سنّت و مدرنیته، واژگان فرهنگ سنّتی مثل عناصر طبیعت، نان، تنور، چای گس، اسب، قلیان، قافله، طایفه، چوپانی، گلّه و… را در کنار واژگان جدید مثل لکوموتیو، جاگوار، سوسک فلزی، جت، شرکت، چارراه، ساندویچ، رستوران، آلیاژ، لیزر، پلاتین، ماشین، کامپیوتر، پرولتاریا، ماهواره، سمفونی، ملودی، تاکسیدرمی، ترموپیل و… چیده است.
از پشت این مشبّک فلزی/ هنوز که هنوز است به خاطرۀ دور گزدان میاندیشم/ و پای شمایل سدر، سوگند میخورم که اسب/ زیباتر است از لکوموتیو/ و یوزپلنگ همین درّههای بیمار/ هنوز تندتر میدود از جاگوار… (همان،۱۲۷۳).
استفاده از واژه های زبان امروزی و تازگی زبان، یکی از ویژگیهای زبانی و ادبی جریان سمبولیسم اجتماعی است. در این جریان، شاعر از تمام ظرفیّت واژگانی زبان امروز برای بیان افکار و احساسات خود بهره میگیرد (پورجافی، ۱۳۸۴: ۲۱۵).
درد وی از مظاهر توخالی است که غذای گرسنگانِ حقارت شده است:
شگفت نیست/ نانی که از تنورهای رایانهها برمیآید/ عطر تنورهای گرم کهن دارد/ -اگر گرسنه باشی البتّه!-/ «اشتها ندارم/ – با آنکه هزاران سال است گرسنهام/ اشتها ندارم/ این نان برای گرسنگی پخته نشده است» (آتشی،۱۳۹۰: ۱۳۶۹).
درد او از فراموش کردن داشتهها است. آتشی وقتی در قطعۀ «صبح بخیر نیما» میگوید ماشینی برای نخستین بار به روستا آمد و گفتند دیگر به اسب و خروس و ساعت شنی نیازی نیست… حضرت ماشین جای همه را پر میکند؛ درد او ماشینی شدن انسانهاست، نه آمدن ماشین . وقتی که در قطعۀ «جاده بازارگان» از دیوارهای مرجان و گوشماهی و گسّارشدۀ سیراف حرف میزند، وقتی از آکواریومهایی که گنج باستانی سیراف را میپایند سخن میگوید، وقتی از میزهای آبنوس و کرسیهای عاج و سرویسهای چینی آن سخن میگوید، قصدش تخریب نوگرایی نیست بلکه تاریخ و فرهنگ فراموش شدۀ سیراف را که در پشت این تجمّلات به دست نسیان سپرده شدهاست، فریاد میزند.
درد او این است که: «… در کوچههای سیراف/ تاریخ مردهاست و دیگر/ جز پشک و پارگین بزهای کوچک عربی/ چیزی، نشانهای از زندگی نمیدهد…» (همان،۱۰۱۲).
درد او این است که دیگر «… اینجا، هر چیز/ در خواب سبز خویش سرگردان است/و آدمی که بر کنارۀ این خواب سبز میکوشد/ خود، خوابگرد خستۀ کابوسهای بیداری/ -کابوس سبز تاریک-/ در جستجوی پرتو نان است… (همان،۱۰۸۸).
او مرادنگیها و انسانیّتهای پنهان شده در ورای این مظاهر را میکاود. و تضّاد طبقاتی حاکم را نشان میدهد. کودکان و زنانی که در پای دیوار بلند این تمدّن نوساخته با فقر دست و پنجه نرم میکنند.