۶- مثلث شناختی، آسیب شناسی روانی از معانی ناسازگار در سه حوزه اصلی ماهیت فرد (خود، محیط و آینده) ساخته می شود که با هم به عنوان ویژگی شناختی، شناخته میشوند. همه نشانگان بالینی به معنی ویژگی شخصیتی ناسازگار با همه مؤلفه های مثلث شناختی رابطه دارند.
۷- سه سطح شناختی، الف: سطح ناخودآگاه، غیر ارادی، خودکار. ب: سطح هشیاری. ج: سطح فراشناختی.
اگرچه تئوری شناختی بک در ابتدا به عنوان یک نظریه جامع افسردگی بسط یافت اما اکنون پژوهشهای بسیاری از جمله اختلالات اضطرابی، جنون و اختلال شخصیت با تئوری شناختی قابل تبیین است (بک و همکاران، ۱۹۹۰؛ نقل از تورس[۱۳۸]، ۲۰۰۲). بک و همکاران (۱۹۹۰) به نقل از تورس (۲۰۰۲) نشان دادند برای تظاهرات متفاوت آسیب شناسی، ترکیبی از عوامل بیولوژی، ارثی/ ژنتیکی و شرایط ویژه محیطی، به خصوص در اوایل زندگی نهفته است. به این ترتیب، استراتژی های فردی آشکار در افراد مبتلا به اختلال شخصیت با محیط اولیه کودکی سازگار است. گفته می شود این پردازشهای شناختی (باورها، نگرشها و تحریفات شناختی) به صورت اغراق آمیز در افراد با اختلال شخصیت وجود دارد. یانگ، به وضوح اعلام کرد که این مدل به عنوان یک تئوری جامع آسیب شناسی روانی متمرکز شده است (یانگ، ۱۹۹۹؛ بهاری[۱۳۹]، ۱۹۹۸؛ نقل از تورس، ۲۰۰۲).
ریشه تحولی طرحواره
نیازهای هیجانی
هیجان ها، عوامل سازنده یک طرحواره هستند و شامل محتوای شناختی مهمی میباشند که توسط درمانگران شناختی بررسی می شود (گرینبرگ، ۲۰۰۲؛ گرینبرگ و سافران،۱۹۸۷؛ نقل از لیهی، ترجمه فتی و همکاران، ۱۳۹۲). گرینبرگ (۲۰۰۲) بین هیجان های اولیه و ثانویه تمایز قائل می شود. هیجان اولیه، احساسی اساسی و پایه ای است که هیجان ثانویه را پوشانده یا نوعی دفاع در مقابل آن است. برای مثال، ممکن است فرد به شکلی آشکار خشم را تجربه کرده یا نشان میدهد (هیجان ثانویه) ولی ممکن است هیجان اولیه ای که در پشت خشم قرار دارد احساس آسیب باشد. توجه به این نکته حائز اهمیت است که برای یک فرد تجربه کردن خشم آسانتر است زیرا ممکن است احساس آسیب، حاکی از احساس ضعف یا شکستگی باشد که غیرقابل تحمل است. علاوه بر این، گرینبرگ و سافران (۱۹۸۷) معتقدند که برخی افراد ” هیجان های ابزاری ” نشان میدهند. به بیان دیگر، ابراز هیجان در آن ها با هدف ایجاد پاسخ در دیگران صورت میگیرد. برای مثال، ممکن است فردی برای اینکه دیگران احساس گناه کنند گریه کند حال آنکه هیجان اولیه اساسی او ترس است (لیهی، ترجمه فتی و همکاران، ۱۳۹۲).
بنابرین، طرحواره ها به دلیل ارضا نشدن نیازهای هیجانی اولیه اساسی دوران کودکی به وجود میآیند. انسان پنج نیاز اساسی دارد که عبارتند از:
۱- دلبستگی[۱۴۰] ایمن به دیگران (شامل نیاز به امنیت، ثبات، محبت و پذیرش).
۲- خودگردانی[۱۴۱]، کفایت و هویت.
۳- آزادی در بیان نیازها و هیجان های سالم.
۴- خودانگیختگی[۱۴۲] و تفریح.
۵- محدودیت های واقع بینانه و خویشتن داری[۱۴۳].
این نیازها، جهان شمول هستند. همه انسان ها، این نیازها را دارند، اگرچه، شدت این نیازها در بعضی افراد بیشتر است. فردی که از سلامت روان برخوردار است، میتواند این نیازهای هیجانی اساسی را به طور سازگارانه ای ارضا کند. گاهی اوقات، تعامل بین خلق و خوی فطری کودک و محیط اولیه، به جای ارضاء این نیازها، منجر به ناکامی آن ها می شود (یانگ، کلوسکو و ویشار؛ ترجمه حمیدپور و اندوز،۱۳۹۱).
تجارب اولیه زندگی
ریشه تحولی طرحواره های ناسازگار اولیه در تجارب ناگوار دوران کودکی نهفته است. طرحواره هایی که زودتر به وجود میآیند و معمولاً قویترین هستند، از خانواده های هسته ای نشأت می گیرند. تا حدّ زیادی، پویایی های خانواده، بازتاب دقیق پویایی های جهان ذهنی کودک هستند. وقتی افراد در موقعیّت هایی از زندگی بزرگسالی، طرحواره های ناسازگار اولیه شان فعال میشوند، معمولاً خاطره ای هیجان انگیز از دوران کودکی خود تجربه میکنند. همزمان با تحول کودک، سایر عوامل تأثیرگذار مانند همسالان، مدرسه، انجمن های گروهی و فرهنگ به طور روزافزونی اهمیّت مییابند و در شکل گیری طرحواره ها نقش بازی میکنند (یانگ، کلوسکو و ویشار؛ ترجمه حمیدپور و اندوز، ۱۳۹۱). چه بسا بد رفتاری برادر یا خواهرها، باعث شکل گیری طرحواره های مورد سوء استفاده قرار گرفتن، دوست داشتنی نبودن، طرد شدن یا تحت کنترل بودن را به وجود می آورد. یا حتی، طرحواره هایی که از فرهنگ عمومی جامعه درونی می شود مثل، تصاویری از لاغر و زیبا بودن، داشتن اندام ایده آل، مرد واقعی، رابطه جنسی عالی، پول زیاد و موفقیت چشمگیر. این قبیل تصاویر غیرواقعی، طرحواره های کمال گرایی، برتری طلبی، بی کفایتی و ناقص بودن را تقویت میکنند اما اثر آن ها وسعت و ثبات عوامل خانوادگی را ندارد (تورس، ۲۰۰۲). با این حال، طرحواره هایی که بعداً در سیر تحول شکل می گیرند، زیاد عمیق و نیرومند نیستند (لیهی؛ ترجمه فتی و همکاران، ۱۳۹۲).
به طور کلّی، چهار دسته از تجارب اولیه زندگی، روند اکتساب طرحواره ها را تسریع میکنند. اولین دسته از تجارب اولیه زندگی، ناکامی ناگوار نیازها هستند. این حالت وقتی اتفاق می افتد که کودک تجارب خوشایندی را تجربه نکند. طرحواره هایی مانند محرومیت هیجانی[۱۴۴] یا رهاشدگی[۱۴۵] به دلیل نقص در محیط اولیه به وجود میآیند. در محیط زندگی چنین کودکی، ثبات، درک شدن یا عشق وجود ندارد. نوع دوم تجارب اولیه زندگی که طرحواره ها را به وجود می آورند، آسیب دیدن[۱۴۶] و قربانی شدن[۱۴۷] هستند. در چنین وضعیتی، کودک آسیب می بیند یا قربانی می شود و طرحواره هایی مثل بی اعتمادی/بدرفتاری[۱۴۸]، نقص/شرم[۱۴۹] یا آسیب پذیری نسبت به ضرر[۱۵۰] در ذهن او شکل میگیرد. در نوع سوم تجارب، مشکل این است که کودک، زیادی چیزهای خوب را تجربه میکند. والدین جهت رفاه و آسایش کودک، همه کار میکنند، در حالی که تأمین رفاه و راحتی در حد متعادل برای رشد سالم کودک لازم است. در اثر این گونه تجارب در ذهن کودکان طرحواره هایی نظیر وابستگی / بی کفایتی[۱۵۱] یا استحقاق / بزرگ منشی[۱۵۲] به وجود میآید. در این حالت، والدین به ندرت با کودک جدی برخورد میکنند و کودک روی پر قو بزرگ می شود و لوس بار میآید، در نتیجه نیازهای هیجانی کودک به خودگردانی یا محدودیت های واقع بینانه ارضاء نمی شود. نوع چهارم تجارب زندگی که باعث شکل گیری طرحواره ها می شود ، درونی سازی انتخابی[۱۵۳] یا همانندسازی با افراد مهم زندگی[۱۵۴] است. کودک به طور انتخابی با افکار، احساسات، تجارب و رفتارهای والدین خود همانندسازی کرده و آن ها را درون سازی میکند(یانگ، کلوسکو و ویشار؛ ترجمه حمیدپور و اندوز، ۱۳۹۱).
خلق و خوی هیجانی
هر کودکی از زمان تولد، شخصیت یا خلق و خوی منحصر به فرد و متمایزی دارد. برخی از کودکان، تحریک پذیرند، برخی خجالتی و برخی نیز پرخاشگرند. کاگان، رزیک و اسنایدمن[۱۵۵] (۱۹۸۸)، پژوهش های زیادی درباره صفات خلق و خویی نوزادان انجام دادند و به این نتیجه رسیدند که بیشتر این صفات، حتی با گذشت زمان، ثابت می مانند. در قسمت پایین به برخی از خلق و خوی هیجانی اشاره می شود: