مــن در هــمــه قــولهــا فـــصـیــحــم در وصــف شــمــــایــــل تــو اخــرس
جـــان در قــدمــت نــهــم و لــیـــکــن رســم نــنــهـی تــو پــای بــر خـــس…
مــن بــعــد مــکن چــنان کــزیـن پیـش ورنــه بــه خـــدا کــه مــن ازیـــن پس
بنشینم و صبر پیشه گیرم
دنبالـــه کار خویش گیرم
از روی تـــــو مــــــاه آســـــمــــــان را شـــرم آمـد و شــد هـــلال بـــاریک…
دردا کـــه بــه خــیــره عـــمـر بـگذشـت ای دل تـــو مـــرا نمـــیـگــذاریــک
بنشینم و صبر پیشه گیرم
دنبـــاله کار خویش گیرم
چـــشـــمــی کــه نــظــر نــگــه نــدارد بـــس فــتــنــه کــه بــا سـر دل آرد
نــالــیـــــدن عــاشــــقــان دلــــســـوز نـــاپــختــه مــجــاز مــی شــمــارد…
خـــاری چــــه بــود بــه پــای مـشتـاق؟ تــیــغــیــش بــران کــه ســر نخارد…
مــن خــود نــه بــه اخــتــیــار خــویشم گــر دســــت ز دامــــنــــم بـــدارد
بنشینم و صبر پیشه گیرم
دنباله کار خویش گیرم
بــعــد از طــلــب تـو در سرم نیست غیر از تــو به خــاطـر اندرم نیست
ره مــی نــدهــی که پــیـشــت آید وز پیــش تــو ره کـه بگذرم نیست…
گویـــنــد بــکــوش تــا بــیــابــی مــیکوشــم و بــخت یاورم نیست.
فــکــرم بــه هــمــان جهان بگردید وز گــوشــه صبـــر بــهتـرم نیست
بــا بــخــت جــدل نــمـیتوان کرد اکــنــون کـــه طریق دیگرم نیست
بنشینم و صبر پیشه گیرم
دنبـــاله کار خویش گیرم
(همان :۸۲۲)
چنین می کند که سعدی در این ترجیع بند به تشریح احوالات خود در سلوک با هدف صبر میپردازد و تمرین صبر میکند. حالات قبض و بسط را در جای جای ترجیع بند میبینیم.
صبر و آرام از کف او رفته و یار، دل را که موضع صبر بوده است، ربوده و با خود برده است. اینها قبض است. مانند زمانی که سعدی در سوگ سعد بن بوبکر نشسته است و مرﺛﻴﮥ معروف او را که ترجیعبند است، با بند گردان:
نمیدانـم حــدیث نــامه چــون است همی بیـنم که عنوانش به خون است
(همان:۹۵۵)
گواه آن است که دهان عیش سعدی از صبرتلخ است. سعدی که همواره حکیمانه میگوید: «کار مردان تحمل است و سکون» و میگوید: «هر که را صبر نیست، حکمت نیست»، فراق سعد بن زنگی، بیخ صبرش را برمیکَنَد و سکون و قرار و آرام را از کف او میرباید:
ســکــون در آتــش سـوزنده گفتــم نشاید کرد و درمان هم سکون است
شـــکیــبایی مجوی از جــان مهجور که بار از طاقت مـسکین فزون است
(همان:۹۵۶)
در ترجیع بند صبر نیز، دیگران پندش میدهند که: هان«بکوش تا بیابی» میگوید:«میکوشم و بخت یاورم نیست» و درمان اسیر عشق، صبر است. عاشق چارهای جز صبر ندارد.«صبر ار نکند چه چاره سازد؟» میگوید:
تا جــهــد کــنم به جــان بکوشـــم و آنـگــه بـه ضــرورت از بـن گوش
بنــشیــنم و صــــبــر پــیش گیرم دنبــالــهی کــــار خـــویش گیرم
(همان :۸۲۴)
در پاسخ ملامتگرانی که به او میگوید: «اندر پی او مرو که بدخوست» میگوید:
ای سخـــت دلان ســست پیــمــان این شــرط وفــا بـود که بی دوست
بنشــیــنـم و صـــــبــر پیش گیرم دنبــالهی کــــــار خـــویش گیرم
(همان :۸۲۷)
کلیات سعدی شبیه یک منظوﻣﮥ کهکشانی است، و ترجیع بند صبر مثل یکی از ستارههای این منظومه است که بندها اقمار آنند.
محمد جابانی در باره تربیت در گلستان سعدی مینویسد: «صفتی که شایسته شأن معلمان ومربیان است، سعه صدر، یعنی گشادگی سینه و صبر و رسیدن به مقام تحمل است. معلمی در حقیقت، نوعی رسالت برای تعلیم و تربیت است؛ رسالتی که شرط توفیق آن، تحمل و بردباری است. موسی بن عمران هنگام تبلیغ رسالت خویش به دلیل وجود موانع بزرگی چون فرعون، از خداوند بزرگ شرح صدر خواست که «رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری؛ خداوندا سینه مرا گشاده گردان.» (قرآن ۲۰: ۲۰) امام صابران، حضرت علی (علیه السلام) ابزار مهم رهبری و هدایت جامعه را سعه صدر میداند و میفرماید: «آلَهُ الرِیاسهِ سِعهُ الصَّدْرِ».
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
سعدی برای ارائه نمونهای از شرح صدر، داستانی از امام علی علیه السلام نقل میکند که ایشان با وجود مقام والای امامت و خلافت مسلمانان، به مردی که پاسخ وی را در حل یک مسئله نمیپذیرد، بزرگوارانه نظر میکند و هرگز بر او برافروخته نمیشود:
کــــــسی مــــــــشکلی بـــرد پیش علی مـــــگرمشکلش را کنــــــد منجـــــــلی
امــــــیر عـــــدو بند کشور گشــــــــای جوابش بگفت از سـر علــم و رای
شنیدم کـه شخصی در آن انجمن بگفتا چنـین نیست یا باالــحسن
نرنجید از اوحیـــــــدر نـــــامجوی بگفت ار توانی از ایــن بـــه بگوی
بگفت آن چه دانست و بایسته گفت بــه گل چشمه خــور نشاید نهفت
پسنــــــدید از او شــاه مــردان جــــواب که من بر خطـــــــــا بودم او بر صــــــواب
به از مـا ســـــخنگوی دانا یکـــــی است که بالاتر از عــــــلم او عــــــــلم نیـــست
گر امروز بــــودی خـــــــداوند جـــــاه نکـــــــردی خود از کبــــر دروی نـــگاه»