پس اگر مشایخ بزرگ صوفیه سند خرقهی خود را به علی (علیه السلام) نسبت میدهند، منظور پوشیدن خرقهی ظاهری نیست، بلکه انتساب ولوی به آن حضرت است، یعنی در عقد بیعت ولویه، علی(علیه السلام) را دستگیر خود میدانند و معتقدند با این بیعت و پیوند معنوی به موجب حدیث نبوی «انا و علیّ ابوا هذه الامه» فرزندان معنوی صاحب مقام ولایت میشوند. این مطلب را مورخ نکتهبینی مثل ابن خلدون با اینکه غافل از ارتباط معنوی تصوف و تشیّع است، متوجه شده و میگوید: متصوفه به پیروی از شیعه خرقهی خود را به علی (علیه السلام) نسبت دادند. اما این انتساب حاکی از حقیقتی مهمتر است و آن اینکه تصوّف و تشیّع دو نام هستند دال بر حقیقتی واحد.
راز بگشاای علی مرتضی
ای پس از سوء القضا حسن القضاء[۵۵]
اکابر صوفیه برای گریز از التزام به یکی از مذاهب عامه و احتراز از تصریح به شیعه بودن؛ گاه گویند عمل به احوط مذهب میکنیم و گاه گویند: الصوفی من لا مذهب له، و لهذا نیز گفتهاند که هر صوفی که اظهار مذهب کند، ملامت کردنی بلکه لایق سیلی و گردنی است.[۵۶]
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
۴ـ۳ـ نقش مولانا درتقریب مذاهب
مولانا، در اثر اعتقاد به وحدت وجود، اختلاف بین مذاهب را صوری میداند، قانون جذبه و عشق عام را، قانون عالم و وظیفهی خاص انسان میداند و از اینجا به نوعی جهان وطنی یا یونیورسالیسم میرسد. از این رو، بسیاری از آموزههای مولانا فراتر از ادیان خاص است و به جای آنکه خود را در قالب دین خاصی محصور کند به اهداف اصلی ادیان و به نیل به حقیقت میاندیشد. به زعم وی همه ادیان، از نور واحدی نشئت گرفتهاند و هدف مشترکی را تعقیب میکنند.
اختلاف خلق از نام او فتاد
چون به معنی رفت، آرام او فتاد[۵۷]
و یا اینکه:
از کفر و ز اسلام برون است نشانم
از فرقه گریزانم و زنار ندانم[۵۸]
بنابراین، عرفان مولوی برای بسیاری از پیروان ادیان و مذاهب دیگر نیز از جذابیت خاصی برخوردار گردیده است. در جهانبینی مولانا، طبیعت، انسان و خدا به مثابه واحدی به هم پیوسته مطرح میشوند. از دیدگاه وی، طبیعت زنده است و فقط شامل اشیا محسوس و طبیعی و ارگانیک نمی شود. عرفان، جهان را انباشته از گوهر خداوند و ثمرهی تجلی او، و فیضان او میداند. بنابر همین برداشت و بریدن از دوگانگی و غرق شدن در وحدت وجود، مولانا، خویش را بالاتر از همه ادیان، اندیشهها و اقلیمها، و به مثابه عنصری وابسته به همین واحد به هم پیوسته میداند و با صراحت میفرماید:
چه تدبیرای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه شرقیام نه غربیام، نه علویام نه سُفلیام
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و مغسینم
نشانم بی نشان باشد، مکان لا مکان باشد
دویی را چون برون کردم، دو عالم را یکی دیدم
نه ترسا نه یهودیام، نه گبر و نه مسلمانم نه
زارکان طبیعیام، نه از افلاک گردانم نه از ملک عراقینم، نه از خک خراسانم نه تن
باشد، نه جان باشد که من خود جان جانانم یکی بینم، یکی جویم، یکی دانم، یکی خوانم[۵۹]