جیمز تأثیر خداوند بر انسان را اینگونه ترسیم میکند: اگر از من بپرسند وجود خداوند چگونه ممکن است در حوادث و رویدادهای بشری تغییری را سبب شود؟ بهسادگی جواب میدهم، با اتصال بشر در هنگام دعا، بهویژه وقتی عالم ماوراء حس و قلب آدمی را لبریز میکند. آنچه آدمی در این موقع احساس میکند این است که اصلی روحانی که به یک معنا از اوست و در عین حال از او جداست، در مرکز نیروی شخصی او اثری زندگیبخش میگذارد و زندگی نوینی به او میبخشد، به طوریکه با هیچچیز قابلمقایسه نیست (جیمز، ۲۰۰۲؛ به نقل از آذربایجانی و موسوی، ۱۳۸۵).
ویلیام جیمز در کتاب «تنوع تجربه دینی[۴۹]» به بررسی انواع تجربیات دینی پرداخته است. وی ضمن استناد به تجربیات شخصی افراد در حالات جذبه، خلسه و احساس حضور نزد پروردگار به مسئله وحدت وجود که از مباحث اساسی در فلسفه و عرفان است توجه میکند. دامنه مطالعات ویلیام جیمز در زمینه تجربیات دینی از کشور آمریکا فراتر رفته و فرهنگ شرق را نیز دربر میگیرد. حاصل این مطالعات منجر به ارائه یک فرضیه اساسی در زمینه روانشناسی دین میشود. طبق این فرضیه، محتوای ناهشیار صرفاً شامل خاطرات ناقص، تداعی معانی عجیب و غریب و مانند آن نیست، بلکه قسمت ناهشیار شخصیت انسان میتواند منبع و سرچشمهی بسیاری از شاهکارها و آثار نبوغ باشد. جیمز میگوید: «به هنگامی که مسئله تصوف، عرفان، دعا و نیایش را مورد مطالعه قرار داده بودیم ملاحظه کردیم که در زندگی مذهبی نقش عمده را فیض نهایی که از قسمت ناهشیار ما میرسد بازی میکند. بنابرین من فرضیه خود را اینطور قرار میدهم؛ این حقیقت برتر که ما در تجربیات دینی با آن ارتباط پیدا میکنیم، بیرون از حدود وجود فردی ما هرچه میخواهد باشد، درون حدود وجود ما، دنباله ضمیر ناهشیار ما از اوست. وقتی که ما به این شکل پایه فرضیه خود را بر روی امری که مورد قبول دانشمندان روانشناس است قرار میدهیم، با علوم امروزی تماس خود را حفظ کردهایم، حال آنکه علمای علم کلام چنین تماسی را ندارند» (جیمز، ۱۹۹۳؛ به نقل از قائنی،۱۳۷۲).
جیمز در جایی دیگر می افزاید: مذهب عبارت است از تأثیرات و احساسات و رویدادهایی که برای هر انسانی در عالم تنهایی و به دور از همه وابستگیها برای فرد روی میدهد، به طوری که انسان از این مجموعه درمییابد که بین او و آن چیزی که آن را «امر خدایی» مینامد، رابطهای برقرار است و این ارتباط یا از راه قلب و یا از روی عقل و یا به وسیله اجرای اعمال مذهبی برقرار میگردد و او معتقد است مذهب هر کس آن قدری است که خود او به شخصه به آن رسیده است و علم مذهب ممکن است به پای زندگی نرسد.
فروم[۵۰]
«اریک فروم» (۱۹۰۰-۱۹۸۰) معتقد بود که دینداری و مذهب، هم میتواند برای سلامت روان مفید باشد و هم میتواند زیانبار باشد و این بستگی به نوع جهتگیری دینی فرد دارد. فروم (۱۹۵۰) در کتاب «روانکاوی و مذهب[۵۱]» اشاره میکند که مسئله، انسان مذهبی بودن یا نبودن نیست (آنگونه که فروید معتقد بود)، بلکه اینکه، چگونه دینداری باید باشد، مهم است (وولف،۱۹۴۰، به نقل از دهقانی،۱۳۸۶).
فروم معتقد بود که انسانها بهطورکلی دو شیوه دینداری را برگزیدهاند. نوع اول را مذهب قدرتمدار[۵۲] مینامد. شخصی که چنین اعتقادی دارد، احساس میکند که او را قدرتی از خارج کنترل میکند. در چنین دیدگاهی شخص خدا را به خاطر قدرت و کنترلش بر فرد پرستش میکند نه به خاطر خصوصیات اخلاقی. فروم مذهب قدرتمدار را به این دلیل که بر قدرت و اختیار و رشد فردی تأکید ندارد برای سلامت روان زیانبار میداند. او همچنین عقیده داشت که یک مذهب «انسانگرا[۵۳]» نیز وجود دارد و در این دیدگاه به خداوند به عنوان نمادی از آنچه انسان بهراستی میتواند به کمالات او برسد نگریسته میشود. به نظر فروم این دیدگاه میتواند برای سلامت روان مفید باشد.
مزلو[۵۴]
«آبراهام مزلو» (۱۹۷۰-۱۹۰۸) نیز به مذهب و سلامت روان توجه داشت. او بر انواعی از تجارب ذهنی تمرکز داشت که میتواند برای فردِ دیندار، مفید یا مضر باشد. مزلو انسانها را به کسانی که تجربه اوج دارند و کسانی که تجربه اوج ندارند[۵۵] تقسیمبندی میکند. کسانی که تجربه های اوج یا متعالی دارند در هنگام این تجربه ها جهان را به صورت یک کل بههم پیوسته درک کرده، و از تجربه انسانی گسستهاند. این تجربه ها باعث میشوند که قطبها و بخشهای زندگی، متعالی و روشن شوند. به نظر او تجربه های اوج[۵۶] ، نوع سالمی از تجربه های مذهبی میباشند. (البته تمامی تجربه های اوج لزوماًً مذهبی نیستند). از سوی دیگر او یادآور می شود کسانی که تجربه های اوج را انکار میکنند، تجربه های مذهبی مفیدی را نخواند داشت. به نظر او کسانی که تجربه های اوج ندارند از تجربه های اوج ترسیدهاند، تجربه های اوج را انکار کرده یا حتی از آن روی گردانیدهاند. یا اینکه تجربه های اوج خویش را فراموش کردهاند. این افراد عقلگرا، مکانیکی یا مادیگرا بوده و تجربه های اوج خود را کاهش دادهاند. مزلو عقیده داشت که مذهب سالم باید این تجربه های اوج را داشته باشد و آن را به عنوان یک بخش مهم بپذیرد (وولف، ۱۹۴۰، به نقل از دهقانی،۱۳۸۶).
فرانکل[۵۷]
«ویکتور فرانکل» قدرت دینی را عقیده به ابرمعنی میداند. یعنی دین بهترین معنی برای زندگی کردن است (شاکریان، ۱۳۸۷). به عقیده فرانکل، این دینداریِ ابتدایی یا فطری امروزه در بسیاری از مردم به صورت ناهشیار وجود دارد و شاید هم سرکوبشده باشد. به گفته او، نتیجه این امر احساس پوچی، بیمعنایی و بیهودگی است که بهویژه در آمریکا دیده میشود. این خلاء وجودی در سراسر جهان به صورت افسردگی و خودکشی، به صورت اعتیاد به مواد مخدر، الکل و به صورت پرخاشگریِ مخرب جلوهگر میشود. فرد و جامعه فقط هنگامی شفا مییابند که هر سه جنبه وجودی انسان، یعنی جنبه جسمانی، روانی و دینی باهم ادغام میشوند (وولف، ۱۹۴۰، به نقل از دهقانی،۱۳۸۶).
فرانکل مدعی است که انسان ها از طریق این حرکت عمدی بسوی تعالی خود می کوشند تا به معنا و مقصود دست یابند که برای رضایت و خوشبختی انسان ضروری اند.چراغی که آدمی را در جستجوی معنا هدایت میکند و وجدان است ، که فرانکل آن را پدیده ای کاهش ناپذیر و دارای منشائی متعالی میداند.