به فرقش موی دام هوشمندان
ازو تا مشک فرق اما نه چندان
فراوان موشکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
نی نی چه میگویم از او تا مشک که غلام[۴۰۰] سیاه و کم بهاست، فرقهاست و او را با مشک نسبت دادن خطاست که مشک از آهو[۴۰۱] خیزد و او از آهو مبراست. هزار زخم نمایان چون شانه به فرقم انداخته و هر زخم کاری را به ختن ختن مشک بر ساخته. فراق آن سر داستان مجموعه زیبایی و سرلوح زیبا نسخه رعنایی. تا دست به دامن این سر در هوا آویخته، از دستبردش خامه کردار سر به زانو مانده و چون اشعار از بینالسطور گریبان چاک زده، مانند حرف تازه رقم خاک بر فرق ریخته. تا آن شمع قامت سایه لطف از فرقم برگرفته، آتش جانسوز تنگداز شمعوار به سرم درگرفته. بدان گونه هوای یاد آن دهان تنگ و میان نازک در شورشکدهی سرم پیچیده که از کثرت ضعف و ناتوانی تنم مانند مو و فرقم چون گره مو گردیده.[۴۰۲] غم جانکاه هجران نوعی در راحت بر زخم[۴۰۳] بسته و آب از چشم گشاده که هر موی مژه دیدهی دریافشانم از گوهر اشک ـ ستاره رشک یاد از موی فرق به گوهر گرفتهی یاقوت لبان داده. پیش از این از بیم ملال نشاطآباد خاطر نازک ماجرای جدایی سرآغاز نمیکند و زبان به سرگذشت تنهایی نمیگشاید و به همین یک شعر بسان موی فرق سرآمد اشعار است اکتفا می کند. ز سر بگذشت بیتو آب چشمم، یکی از سرگذشتم بیتو این است، شبها که هنگام صحبت داشتن با خیال سراسر جمال چشم نظاره دوست را بیتابی شوق سراپا اضطراب تقاضافرمای تماشا است، ز فرق تا به قدم هر کجا که مینگرم کرشمه دامن دل میکشد که جا اینجاست. عمری به سرآمده که کحلالجواهر بینایی یعنی غبار شریفمقدم یکسر مژگان دیده طوفان دیده را روشنایی نبخشیده و از این چشمزخم که از فلک ناتوانبین به او رسیده یک صفاهان[۴۰۴] سرمه زبان کشیده. چشمداشت از آن چشم و چراغ اهل نظر آن است، که به آئین مردمی پردازد و برای سربلندی فرق مردم دیده خاکی به طریق یادگار از ته پای فرقدان فرسایی به دست برید صبا روانه سازد و از اینکه تا حال این سرگردان وادی حسرت[۴۰۵] از سر جان بر نخاسته و جان بر آن در جانپرور نیفشانده و فرق سجده آگین[۴۰۶] آواز روی ظاهر از سجدهی آن آستانِ زمینْ آسمان محروم مانده. فرق ارادت تا به گردن، فرسودهی بار ملالت است[۴۰۷] و چهرهی اعتقاد، سراسر عرقریز خجالت. در سر دارد که از یاوری بخت بلند در راه حقگزاری و وفاداری سربازد و جان فدا سازد و دولت پایدار نیکنامی در عوض گیرد و فرق سربلندی به اوج فرقدان برافرازد. نظم:
آنچه دارد سری است بر کف دست
لیک میترسد از زیاده سری
گر قبول در تو افتد مفت
افکند در رهی که میگذری
جان به پایت نثار میسازد[۴۰۸]
سرکنی هر کجا که جلوهگری
فرقی که نثار راه آن فرق دوران نگشته، بار دوش و گردن است و جانی که فدای فرق آن جانِ جهان نشده، سزاوارِ از تن بیرون کردن است. استغفرالله خطا کردم، سوگند و قسم به همت که اگر هزار سر که خدمتی است بس مختصر به پا اندازد و هزار جان که تحفهای است بس محقر بران سرو بالا فدا سازد، هنوز فرق خجالت از ننگ کمخدمتی در پیش باشد و سینه از زخم ناخن عار تهیدستی، سربهسر ریش. اگر سپهر بیمهر سنگ در دست به آئین شانه، سینه چاک، ارّه دو سر بر فرق نهد، خیر باد. ثابت قدمی نتوانم گفت و سر مو از آن زنجیر مو نتوانم گسست و اگر چون آیینهی صد پاره، صد شکست در دلم افکند، ترک روی وفا نگاهداشتن نتوانم کرد و سر ناخن از آن آیینهرو، نتوانم شکست. از یار گسیختن و با اغیار درآمیختن، خاک بیتمییزی بر فرق دانش ریختن است. خوشا وقت سرباختهای که در عرصهی ستم، قاتل، تیغ بر فرقش نهاده و از استیلای لذت ذوق دیدار، زبان زنهارش از کار افتاده. فرّخا حال فرق از قدم نشناختهای که در جولانگاه سربازی مانند گوی به فرق دویده و از ضربت سیلی چوگان بلا، از حالی به حالی نگردیده. غرور عشق غیور، فرق هر بیهودهتازی به فتراک نبندد و طبع مشکل پسند،[۴۰۹] محبت هر خیرهسری را نپسندد. چون قلم فرق به تیغ شکافته[۴۱۰] و کارد به سر افتادهای باید که در این راه خطرناک قدمفرسایی فرق به جای قدم تواند گذاشت و مانند تیغ آب از فرق گذشته چهره به خون شسته شاید که در این معرکهی جگرسوز جانگداز، عَلَم سربلندی تواند افراشت. هر زردرخِ نو نیاز، جبههسای جناب عشق را نزیبد و هر خُود به فرقِ تازه قدم به عرصه گذاشته، در آشوبگاه نبرد از بیجگری نشکیبد. قبول عشق را کهن ناسوری، جگر در آتش محبت سوخته و راه محبت به فرق سر کرده، خار تمنا در پا رفته شاید که اگر صد کوره آتش امتحان بر افروخته شود و هزار محک تجربه در میان آید، زر بیغش اخلاص درستش، کامل عیار و درست سکه و بینقصان برآید. قدمی که در راه عشق گامسنج گردیده مریزاد و فرقی که هوای محبت در او پیچیده، از تن جدا مباد. چه حسرتها که هر لحظه این فرقِ بر زمین نیاز بر تخت فیروز فرق بر بساط سودگان انجمن حضور نمیبرد و چه خونا بهای غیرت که هر دم از نایافتِ این اقبال بیزوال نمیخورد و سخن کوتاه، بعد از این عمر به تاراج داده، کوه کوه بار اندوه بر فرق افتاده. بر آن سر است که اگر بخت سرکش سرِ التفات به دمسازی فرود آرد و باقی عمر فراق از قدم گرامی برندارد، از تغافل بلند که فرقش به عرش میساید. در صفاکدهی ضمیرم غباری نیست و جنس بسیار خریدار لطف عام را در کاروان سرای دلم اعتباری نیست. اگرچه معشوق غلطانداز به ظاهر برای پیگم کردن در راه استغنا قدم فرساست، اما در باطن، فرق نیاز طالب را در کنار مرحمت و آغوش عاطفت ناز مطلوب، جاست. فرقهای از فِرَق اهل محبت که به سان فرق، صاحب پیشانی و شعورند و از ننگ بیدانشی و عار بیتمییزی، فرق تا قدم دور. بر این اعتقادند که هرگاه آمیزش حُسن و عشق به کمال رسید، در میان جان و جانان فرق نتوان گزید. اگر زیاده بر این، بساط سجده بر آن جناب رفعت مآب گستردن، باعث تصدیع و موجب صداع نمیپنداشت، کاروان کاروان متاع گرانبهای سجده در دکان سراسر سود فرق نیازآلود، موجود و مهیا میداشت و اگر از شکست رنگ بر چهرهی ادب نمیاندیشید، دریا دریا گوهر سخن بر فرق سر بر زمیننهادگانِ آن آستانِ آسمان مکان، میپاشید. پیوسته سایه بلند پایه بر فرق ارادتکیشان و فدویتاندیشان گسترده باد.
رقعه سوم (در ازدواج عشق و حُسن):
زیبا عروس دولت را که از روز نخست، نامزد عیش سگالی است مشاطهی بخت کارساز، چهره به گلگونهی نشاط میطرازد و رعنا نگار اقبال را که از بدو ازل، خواستگاری فرخ فال است، آرایشگر طالع مدعاپرداز از حنای خون ادبار، دست نگارین میسازد. تازه بهار امید، گلشن گلشن میخندد و قد کشیده نهال امل، چمن چمن بار میبندد و بخت بلند، ناصیهی اعتبار میافروزد و فلک برای دفع گزند از اختر، سپند در مجمر میسوزد. چشم بد دور از شاه بیتاج و سریر عشق که مخزن چشمش سیم روان اشک بیپایان دارد و خزینهی سینهاش درم از زخم ناخن، سکه زده داغ فراوان. از آنجا که از دیرباز میخواست که از هواداری اقبال شکفته چهره، بلبلوار با گل رنگین ادای نازک مزاج حسن[۴۱۱]رنگ طرح، رنگیناختلاطی و پاکامتزاجی[۴۱۲] ساز کند و به پشتگرمی طالعِ رخساره برافروخته، پروانه کردار، بیتابانه بر گرد سر گردیدن شمع خورشید، ضیاء جمال آغاز. در این هنگام عشْرت انجام، که بهار حُسن، گلافشان گشته و جهان به کام دل، بلبلان حسن را در سر خیال جلوهگری افتاده و عشق را سودای آشوبگستری به سلسلهجنبانی شوق زنجیرخا و تحریک آرزومندی زورآزما. رسول والا نظر تیزرو چشم بینا را که فیضِ نظر نورالانوار یافته و به یک چشم زدن گرد گیتی شتافته، به پیغامگذاری و خواستگاری شاهد دلخواه خاطر پسندِ حُسن برگماشت و از این نوازش، پایهی شکوهش بلند گردانیده، عَلَم سربلندی برافراشت. دیدهی جهان دیده به امتثال فرمانبری، انگشت مژه بر چشم نهاده با[۴۱۳] پای نگاه از خانه بیرون برآمده، به هر کوچه و بازار دلفریب سحرکار شهر تمامزیب نیرنگباز صورت درآمده. نگاه دوربین را بلا گردان[۴۱۴] بلد شهرستان دیدار ساخت و در هر صورت به تعمق نظر پرداخت.[۴۱۵] برای صورت گرفتن نقش مدعا هر صورت به غور کار هر صورت رسیده. آخر کار، نظر به جمیع صور صورت سراپا معنیِ حُسن برگزید و از کمال شوق بر گرد والا نظری خویش گردید. هرچند ساده پرگار حسن از نگاه آشنای چشم دانست که باعث آمدنش چیست. لیک سر بر در تجامل[۴۱۶] زده بیتجویز شکوه و تمکین پرسید: که ای پریشان نظر چرا آمدهای و فرستندهات کیست؟[۴۱۷] زبان که گزارشگر مقاصد نهان[۴۱۸] است، از کار افتاده و به چشم سخن گو که اداکنندهی مطالب وجدان است نوبت به گفتار نکتههایی که طی لسان داشت، با هم آشنا شد و در یک طرفهالعین صد نکتهی سربستهی رمزی به هزار حسن ادا به پروانگی شوق نهانی و پشتگرمی نیاز[۴۱۹] غیابی[۴۲۰] شمع آشنایی روشنایی یافت و ظلمت بیگانگی، رخت کدورت بربسته، از آن بزم صفاآگین یکسو شتافت. حُسن مراد در لباس ایما خواسته و به زیور آداب[۴۲۱] آراسته. چشم را به جنبش مژگان، جواب به پیرایهی قبول پیراسته. نهفته از نهفتن و پنهان از نگفتن به گوش بشارت نیوش نگاهش گفت. در ادای مدعا زبان غمزه را به نیرنگسازی برگشاد و به اشارهی گوشهی ابرو، صد جهان سحرپردازی را سامان داده، فرستاده. پس از طیب دماغ از روایح عنبرآمیز گلشن رضا و تلوین چشم از نقوش دلاویز نگارستان مدعا با لبی از مژدهی مواصلت سرشار و با دلی شادکام[۴۲۲] در کنار، مراجعت نمود و دروازهی نشاطِ حصول مقصود بر روی عشق منتظر، چشم در راه و گوش بر آواز گشود. عشق از این افسون از راه گوش دمیده، بر حال نماند و آستین بر صبر و شکیبایی افشاند. از دست بیطاقتی دست به دامنش آویخت که آرام از دلش چون قرار خمارآلودگان به هوای وصال یوسف جمال، دل باخته و از کمال بیتابی شوق دیدار و نهایتِ انتظار وصال به بوی پیراهن نساخته، گریخت. ترانه شوقش رساانداز و سرهنگ مقام بیتابی گردیده و دست امیدش هوادار هزار رنگ گل چیدن رنگین گلشن کامیابی. نبض اضطرابش طپیدن آغاز کرد و چشم اشتیاقش پریدن ساز. چه گریبانها که به زبان نرفت و چه چاکها از جیب تا به دامان نرفت. به زودتر از زود به آرایش لباس کوشید، جامهی گلدوز به سرکاری جنون، سرانجام یافتهی داغ به بر کشید. کمر سربازی به کمر جان بست و برای جان نثاری[۴۲۳] بنان پنجه مژگان را از خون جگر رنگین ساخت که حنای نظربازان بدین رنگ شاید و موی ژولیده از سر فرو هشت که سِهرهی آشفتهحالان بدین گونه در خور نماید. هوا را پامال کرده که تخم این است و داغ را بر سر جا داد که افسرم چنین. به ترتیب آتشبازی پرداخت از مژه خون ریز[۴۲۴] گلریز و از آه شعلهخیز، آسمانی ساخت. اشک ستارهریزش به جای ستاره افشان بود و چهرهی اصفرش چون مهتاب برافروخته و درخشان. دست به سرانجام چراغان برآورد، در فانوس خیال هزاران شمع آرزو روشن کرد. آنگاه همعنان جهان جهان آشوب رای و همرکاب آسمان آشفته رای، بر سمند تیزگام آرزومندی سوار شد و بر مدعای دل و تمنای خاطر کامگار تمام راه را از نثار سرشک شادی، به گوهر گرفت و از انعکاس رخسارهی زرد به افشان زر چون آن برداشت را هنگام فرو داشت رسید و عشقِ جان در آستین رختِ بخت به آستان جانان کشید و این خبر فرحت اثر، گوش زدهی حُسن گردید. از نشاط، پیراهن پیراهن بر خویش بالید بل از وفور انبساط در تن نگنجید. به آئینی که دل میخواست به تقطیع آراستن پرداخت و سراپای خود به زیور آراست. با کمال حیاپروری در حجلهی آرایش نشست و از غرق شرم گرد رو پردهی مروارید بر چهره بست. در چشم خوش نگاه، سرمه ناز به روشی کشید که دلها از تیغِ سیه تابِ سنگِ سرمه کشیدهی غمزهاش دو نیمه گردید. خون نهفتهی پامال کردهی محبت از پای نازک جان فرسایش گل کرد که حنایش به این رنگ زیبا بود و از تاب بادهی نهان[۴۲۵] کشیده به شوق، چهرهاش هزار گلشن بار آورد که گلگونهاش بدین گونه شایسته مینمود. دست نگارین نازنین را به رنگی نگار بست که صحرا صحرا خار حسرت در دل گل شکست. از رشک لعل پارهای که در حلقه زرین گوشش جا گزید، یک جهان دل گرفتار حلقهی تمنا، سراپا خون گردید. از زیبایی بدر مخوف خلخالش، چشم خورشید حیران ماند و از حسرت گوشوارهی گوهرینش، چرخ، یک فلک پروین از دیده افشاند و از غیرت انگشترین او که رنگ نگینش آبروی خورشید برده، هلال در خون شفق رنگارنگ، غوطه خورده. نی نی چه میگویم زینت خداداد از بند زیور آزادش[۴۲۶] را آرایش بیاندازه داد. به زر دَه دهی هزاران هزار، هر هفت نهاد. گوهر را آبروی تازه بخشید و لعل را غازهی سرخرویی بر چهره کشید. از لباس رنگینش، گل، چمن چمن رنگ تشویر اندوخت و ارغوان به کاروان کاروان آتش حسرت سوخت. چون حمایل گلشن را به نظر آورد، عروس عشوهگر حمایل مجرّه در بر فلک را گلشن گلشن خجالت گل کرد. بخت سعید آیینهدار پیکرِ[۴۲۷] بهارِ نگارش شد و آرایش جاوید مشاطه رخسار صد چمن گل در کنارش. هرگاه بهار، گلافشان زیبایی خود مشاهده کرد، نهال قیامت خیز قامت[۴۲۸] او به آبیاری چشمهی آیینه، هزار گلشن گل عشوه بار آورد و چون رخسارهی تجلی فریبش بر او پرتو انداخت، آیینه از فرط گرمی او به رنگ آب منجمد از تاب خورشید گداخت. وقتی که چهره از نشاط وصال برافروخته در او دید، بسان صبح از جیب، آیینهی آفتاب درخشان و مهر تابان سرکشید. از عکس رخسار رنگین او سمن و گل[۴۲۹] در کنار گردید و بلورین جام از گلگونهی باده سرشار. از خیال چهرهی از حیا عرق کردهاش، آسمان لبریز اختر تابنده گشت و دریا مالامال گوهر ارزنده. در ساعت همایون، فرخنده شگون سعادتتوأم دولت همدم که خورشید انور، سرگرم تمنایش بود و سعد اکبر منتظر مقدم جهانآرایش. در انجمن اتحاد آن دو تابنده اختر را شرف اتصال بخشیدند و آن دو گوهر ارزنده را در سلک ازدواج کشیدند. گلشن نشاط تازه شد و ساز انبساط بلند آوازه. عشق والا همت از جان شیرین شکرریز گردید[۴۳۰] و از تشویر تهیدستی مانند شکر به آب آمیخته گداخت. نقد دل بیغش را رونما داد و از انفعال تنگمایگی، بسان آیینهی صیقل کشیده رو ساخت. چون چشم به دیدار نظر فریبش گشاد و به صد دل مفتون گشت. مصراع:
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد.
جان به جانان پیوست و تن از ملال تنهایی وا رفت.
رقعه چهارم (متضمن عدم مشاهده پادشاه به روز عید الضحی):
قربانی چشم بستهی عید قربان خیال، شهید دلخستهی حسرت طواف کعبهی محترم وصال. زخم به جان برداشته، تیغ دو دمهی لطف عتابآمیز[۴۳۱] و جگر به خون انباشته، شمشیر شهادتجوهرِ تغافل خونریز. صید زخم خورده در انتظار زخم دیگر هلاک گردیدهی حریم دل شکاری، شکار نیم بسمل چشم در راه و گوش بر آواز تشریف نامهربان نگاری. کفشک خستهی آبله در پای، دست[۴۳۲] جان در بدن گداز ناشکیبایی. سایبان سیهتاب داغ به سر بادیهی خورشید. قیامت، تاب[۴۳۳] جنون و رسوایی مغنّی[۴۳۴] سیر آهنگ رساانداز، حجاز نیاز، مقام شناسِ پردهی قانون سوز و گداز. خون تمنا به گردن گرفتهی مینای[۴۳۵] پاکبازی، تیغ به خون هوسآلودهی میدان املسوزی و هوسگدازی.[۴۳۶] خون سعی به باطل هدر کردهی راه دشوار گذار تمنا، قدم بر دم شمشیر نهادهی طریق صعبگذار مدعا. کامیاب چاشنی لذت ذوق مجلس ناکامی، سیر چشم کاسه سرشار بزم خونابه آشامی. که چون چشم قربانی آیینهدار حیرانی است و به رنگ موج شهید آرام دشمن،[۴۳۷] سلسلهجنبان پریشانی تا چهار ارکان عناصرش به ریاست در راه پایهی طلب به سر میشتابد و تا داعی اجل را لبیک اجابت نگفته رو از کعبهی مراد نمیتابد و از حرمان دریافت عید وصال که چاشنی لذت طرب به کام جان مشتاق[۴۳۸] میرساند، صبح عید را نمودار شام حسرت نصیبانِ داغ به دل و یأسسرشتان امیدگسل میداند و از بدو ازل، خمیر پیکرش به آب تیغ سرشتهاند و از روز نخست، سرنوشتش به خط جوهر شمشیر نوشته. اگر نفس در گلویش از سرمه سیاه بختی گره نگردیدی، نالهی جان سوز حسرت گذارش[۴۳۹] به گوشِ[۴۴۰] ساکنان ناف زمین رسیدی. به آب زمزم چشم تر پاکدامن، وضو ساخته و کعبهی دل اخلاص منزل را از بت پندار هستی پرداخته. تارک اعتبار و فرق افتخار را از سجدهی آن آستان کعبهمطاف شرافت مکان، برافراخته، ناصیهی[۴۴۱] اقبال از گرد آن عتبهی والارتبه برافروخته و صبح عیدکردار، سرمایهی نور و صفا اندوخته. به یاوری توفیق از بتخانهی خودپرستی به در جسته و از جلد بدن برآمده احرام زیارت کعبهی جان بسته. گوناگون لوازم مبارکباد و رنگارنگ مراسم تهنیت که خامه را رنگین میسازد و نامه را نگارخانه چین سازد. معروضپرستان را حریم بندگی و ثابتقدمان عرفات[۴۴۲] سرافکندگی. کعبهی مراد اهل نیاز و مربعنشین چار بالش ناز. شهسوار در عرصهی فتنهگری سبک جولان، قاتل سردمهر با ستم گرمخو[۴۴۳] از کرده ناپشیمان. که یک جهان دل محبتگزین قربان نیم نازش گردیده و صد هزار جان نازنین، فدای یک عشوهی[۴۴۴] نیرنگ سازش تا تیغ نگاه او، طرح خونریز[۴۴۵] ساز داده. عید قربان چون قربانیان، دَیِت بِحل کرده، خط به خون خویشتن باز داده. قدم بر راه محبت به سهو نیز نهادن[۴۴۶] و طریق مدارا به غلط هم سپردن در مذهبش گناه است و به رنگ موج خون شهید آرام دشمن نگاه[۴۴۷] و خون گرفتهای که خویش را بر شمشیر نگاهش زده از او تا اجلِ دم تیغ آبدار راه عید قربان از عرصهی خون ریزش، رنگین نسخه برده و موج خون از جوش ننشسته، شهیدان مضطرب نیم بسمل عنان به دست دَمَش سپرده موج جیحون خون قتیلانش به چرخ هفتم رسیده و زحل به رنگ داغ لاله جگرگون در خون غلطیده، زلفش بر گرد کعبهی رخ، تتق عنبرین فرو هشته و خالَش تخم حسرت در دل حجرالاسود گشته. بس که خوی[۴۴۸] رنگ آمیزش ستیزهجو[۴۴۹] است، گل خونین کفن در چمنزار از شهیدان اوست. عید قربان قربانیِ تیغ نگاه خونریزش، کعبهی محترم، سیاه پوشیدهی شوق همرنگی زلفِ سیاهِ دلاویزش. زمان حضور[۴۵۰] موفورالسرورش با عید برابر و طواف در صفا پرورش با حج اکبر همسر میدارد، دوگانه شکر و سپاس این موهبت عظمی به درگاه یگانه دادار گام بخش، به جا میآورد. به خانهی خدای کعبه[۴۵۱] قسم و به پیغمبر حجازی سوگند که در این روز چهرهی امیدافروز که در هر مقام، ساز نشاط سیر[۴۵۲] آهنگ بلندآوازه است و به هر رهگذر اسباب انبساط زیاده از اندازه. بیغبار قدم لطافت پرور، کاشانهی دیدهی بلا دیده، صفایی ندارد و بیحضور مسرتگستر، خانهی دل، کدورت منزل هوای جانافزایی. قانون عشرتم را تارتار گسیخته است و طنبور فرحتم را بند بند از هم ریخته. حبّذا بخت کارساز و فرّخا اقبال مدعا پرداز. بیدلی که از ادراک دولت ملازمت والا به ساز و برگ مطلب دلخواه رسیده و ساغرِ سرشار امید و پیالهی لبریز، آرزو، به کام جان کشیده. این حسرت، نصیب خار تمنا در پا رفتهای که با بینوایی از سرزنش خار مغیلان بادیهی نایافت دولت وصال[۴۵۳] سراسر قدم ریش است، از راه تشویر گل نکردن غنچهی امل چون غنچهی نشکفته لاله، داغ به دل سر در پیش.
این حرمان روزی چه خونابها که از رشک کامیابی حلقه به گوشانِ بزم وصالِ حاضر و نظربازان بیزحمت[۴۵۴] اغیار بر روی یار ناظر، نمیآشامد[۴۵۵] و اگر حال بدین گونه ماند، نمیداند[۴۵۶] که کار چه رنگ سر برکشد[۴۵۷] و کدام صورت گیرد و تا کجا انجامد. تا مقدم عیش عید سعید، نشاطآفرین است و دلهای اندوهگین از آمدنش طربقرین. هر روز[۴۵۸] سعادت اندوزان بزم حضور، هر صبح، صبحِ عید و هر روز، روز نوروز و هر شب چون شب لیلهالقدر به فیوضات فرخنده و خرم[۴۵۹] و با فرحت جاوید همدم و با عشرت مدام توأم باد.
رقعهی پنجم (در شکایت هجران):
پشت به دیوار نشستهی کدورتکدهی الم[۴۶۰] پشت از پشته پشته بار شکستهی اندوه و غم. نظر بر پشت پا دوختهی انفعال، دست به هم ندادن طالع بر گرد سرگردیدن، رو به دیوار آوردهی خجالت، رو نیافتن از اقبال رخت بخت بر آن آستان کشیدن. پشت پا بر اسباب زدهی دکان دکان[۴۶۱] زیب تعلق ناآشنا رویِ بازارِ بسیار خریدارِ تملق، پشتریش، سینه افگار، خارا بالین خارنشتر[۴۶۲] بستر، کار به اغیار یک رو کرده در طلب یار در به در. پشت به کوه دادهی میدان ثابت قدمی و وفاداری، پشت دست بر زمین عجز نهادهی عرصهی جاننثاری. که در دکان یار[۴۶۳] فروشش، متاع پشت و رو یکسان اخلاص بیریا، مهیاست، دل خواهش دنیا در پس پشت افکندهاش، به آئین آیینه زر در قفاست. با سیر چشمی بر خوان قناعت از بن دندان[۴۶۴] از کباب نمک بخت شور سرشته لخت جگر، طرف بسته و پشت دست بر دهان طمع تیز دندانِ گرسنه چشم زده یک یک دندانش شکسته. از پشتی دل روشن که به کردار شمع، پشت و رو ندارد و رعایت اخلاص،[۴۶۵] حضور غیبت را همدم[۴۶۶] و هم چشم نمیشمارد.[۴۶۷] و در موقف ادب مانند شمع به ادای لوازم قیام بندگی، پرداخته و چون شعله از باد، پشت نیاز به سجدهی سرافکندگی خم ساخته. به عزّ عِرض پشت تعظیم به خدمت حضور روکش صفوتکدهی طور، خم کردگان و روی نیاز به آن آستان تجلیقرین نورافشان آوردگان. پشت و پناه زیبای قوتالظهر رعنایی که آسمان پشت خم کردهی سنگینی بار کوه با سنگ عشق، عربدهساز اوست و خورشید پشت بر تافتهی تاب آتش قهر برقشرر حوصله سوز طاقتگداز او. تا تُرک چشمش کمین گشاده و کمان کشیده بر پشت زمین کف خاکی نیست که در آن از کُشته، پشته در خاک و خون نغلطیده و خال لبش که از پشت مسیحازاد به مقتضای اَلوَلَدُ سرٌّ لِأبیه در اعجاز جانبخشی داد، داده. خال بر پشت چشمش جا نگزیده بلکه[۴۶۸] از فرط لطافت و صفا، عکس مردمک از آن نمودار گردیده. صبا در چمن هر سحر بر بوی سواریش، لبریز شوق عماری گل بر پشت کشیدن و گل نازنین او سرشار ذوق[۴۶۹] خارخار آرزوی غنچهی مراد گل کردن و گلبن امید سبز گردیدن. گل طراوت لبریز رویش، بهارآرا و خار سرتیز[۴۷۰] مژگانش از پشت خارا، گذارا. استغنا از تغافل بلندش والا شکوه و تمکین از وقار گرانبارش پشت به کوه. دیوار حریم حرمت از پشتیبانی عصمتش بر پا و صحن صفوتکدهی تقدس از پرتو حُسن پاکش، لبریز نور و صفا.
به آبیاری عرق چهرهی حیا پرورش، آب بر روی آزرم، به پشتگرمی چشم کم نگاهش، پشت حیا، گرم. کاکلش ماری است که خارپشت شانه، خدمتکار اوست. زلفش طاوسی است که بازِ دل، شکار او میرساند. پشت و روی نامهی اتحاد علامه را از الفاظ شعلهناک و معانی سوزان، مشرفستان صد فلک خورشید قیامت میگرداند. به پشتگرمی شعله زبان به فروزشگری چراغ مدعا میپردازد. از سحرکاری و نیرنگسازی به باد دامن نفس آتشین شمع، مطلب روشن میسازد. به پشتی[۴۷۱] رگ ابرِ قلم ماجرای دیدهی طوفان در بغل که ابر از حبابش آب گردیده بر روی آب میآرد و شرح اشکباری چشم به حرور آستین که طوفان از گریبانش سرکشیده، مینگارد. که چشم این هوادارِ دور از آن گوهر یکدانه، سیلِ اشکِ محیط رشک بر آبی سر داده که دریا به دستبردش[۴۷۲] از صدف، پشت و دست عجز بر زمین نهاده. در این بهار طربْ سرشار که گلبانگ عندلیب در گنبد رنگین گل پیچیده و گلبن که در موسم برگریز باد، از خارپشت شانه[۴۷۳] میداد از فیض آب و هوا، نمودار دُم طاوس گردیده. گل شکفتهرو به رنگین ادایی آورده و نرگس نیم باز از ناز[۴۷۴] پشت چشم نازک کرده. لب جویبار لطافت بار، به رنگ پشت لب نوخطان سبز گردیده و پشت شاخسار پر انوار[۴۷۵] مانند پشت کهنناسوران، خمیده. تا گلشن، عکس رنگین چهرهی خود در تک چشمه انداخته، پشت آیینه، آب روی آیینهرویانِ گلچین[۴۷۶] را از خجالت تر ساخته. اگر در این فصل طراوتآگین، استعارهی تازگی از گلشن نماید، خارپشت درشت بر حور سمن سینه گلبدن پیرهن، زبان بیغاره گشاید. دور از گلشن وصال، کار این سر در هوای خار تمنا[۴۷۷] به پا که بسان ارغوان از شبنم دندان بر جگر افشرده، هر لحظه پشت دست دریغ[۴۷۸] به دندان گزیدن است و کردار این غنچه خاطر، خارخار شوق در دل که از غم چون گل پژمرده[۴۷۹] خون در رگش مرده، هر سحر بر بوی[۴۸۰] مژدهی مواصلت، پشت پای برید صبا خاریدن تا از گردش سپهر کوژپشت شعبده آئین و حقهباز مهرهچین بند بندِ سست پیوندِ ترکیبِ این ناتوانِ خمیده پشت، از هم بگسیخته و مهرهای همسلک پشتش از یکدیگر بریخته. از گران بار پندار هستی سبکدوش است، پشت بر بتخانه خودپرستی کرده، در راه کعبه وصال سختکوش. اگر صد قویپشت سپهر آفت با ستم همپشت گشته، به کین برخیزند، عنان این پا بر جایِ میدان وفا نتوانند پیچانید و اگر صدهزار نیروی زمین کینه با مهر کارکرده، غبار نقار برانگیزند، روی این خاکسار از سمت آن آستان زمینْ آسمان، نتوانند گردانید. جگر این نزار کمان[۴۸۱] پشت که آب باران اشکش از سر گذشته در جدایی آن تیر قامت از تیر باران حوادث چرخ چون جگر هدف، سوراخ گشته، به روشی پشتش از ناتوانی، خمیدن ساز کرده. که فلک مشعبد در کاسه زانوی او از مهرهی پشت، مهرهگردانی آغاز کرده. این ناخن کبودِ دی ماه از سرد مهری آسمان ستم چون ماه انگشتنما و مجروحرخسارِ ناخن سخت جان[۴۸۲] بر جفا که مقدار یک پشت ناخن نقد مدعا به دستش نرسیده. بس که از جفای فراق قیامت[۴۸۳] توأمان سختی کشیده همه تن ناخنوار، استخوان گردیده. این قوی ضعیفِ پشْت به دیوار مانده در راه انتظار به روشنی نشسته که پس از مرگ، غبارش به صد صرصر از جا خیزد و این گریان، سیل گریهی خونین از چشم گشاده بدانگونه پشت زمین را نقش خون نبسته که بعد عمرها به هزاران باران فرو ریزد. این بینوای خمیدهپشت بیساز و برگ تا جدا از بزم وصال با حرمان جگرسوز همداستان است، از گوشمالی ستم فلکِ خارج آهنگِ کج ادا، به آئین تار چنگ شکستهپشت، هر رگ بر تنش خروشان و به رنگی ناتوانی در رگ و پیاش نقش بسته که پشت این چلهنشین بیغولهی تنهایی، بسان پشت کمان شکسته، این سر به صحرا دادهی عشق شورانگیز تا در دشت غم، قدم سنجی گزیده، بس که خار در پا[۴۸۴] خلیده از پشت پایش سرکشیده، پشت پایش نمودار خار[۴۸۵] گردیده. الحق عشق باری است که بر سر هر که افتد، تیغهی پشتش از بار لاغری نمودار گردد و محبت، آتشی است که به هر که درگیرد، پوست بر تنش چون پوست پلنگ داغدار شود.
هر بیجگری که در آشوبکار[۴۸۶] عشق از تیغ فسان داده و شمشیر بر چرخ کشیدهی محبت، زخمی بر رو نداشت، در معرکه مردان، چشم از پشت پای خجالت بر نتواند داشت و عَلَم سرخروی بر نتواند افراشت. قدم در محشر نبرد محبت ننهاده که در معرکهی مردآزمای عشق پشت نموده. چه سان رو به مردان کارزار تواند نمود و نقد دل در بازار مهر از دست نداده که در چهار سوی اخلاص، متاع گران ارزش دلافگاری[۴۸۷] به صد جان خرید نکرده. روبهروی جوانمردان، اعتبار غازی[۴۸۸] چگونه زبان به لاف همت تواند گشود. قسم به صانعی که صُنعش، زین زرین هلال بر پشت شبدیز شب بسته و بار عظیمش پشت بُختی کوهکوهان فلک شکسته. در صحرای عدل او[۴۸۹] شیر با رنگ همرنگ و موی پشت بره را شانه از پنجهی گرگ تیز چنگ. که پشت بارگی طاقتم از کثرت بار غم، ریش است و قدم بُختی تجملم از فرط گامزنی بر خارزار محنت، لبالب از نیشتر و مالامال از نیش. دوران سپهر آشتیگری کرده[۴۹۰] رو به ستیزه و آویزه نهاده، به قوت بازوی قوی نیرو، پشتم بر زمین آورده. هرگاه زمانهی خونخوار پلنگخو دست[۴۹۱] شفقت بر سرم میگذارد به پشت خار پنجهی خونریز، پشت داغم میخارد. دور از آن آیینه رخسار آیینه پشت و روی برابر[۴۹۲] دلم زنگاری است و جدا از آن بهارِ[۴۹۳] حُسن، چشم سمن سیمایم، آیینهدار اشک گلناری. به الطاف قادری که چون عنایتش رسم حمایت گزیند، به پشت گَرمیش خس از هزار کاروان آتش، زبان نبیند. مستظهر و قویپشتم که دست رد بر سینهی امید این آرزو لبریزِ تمنا سرشار ننهند و از هر دست که باشد در یک چشم زدن صورت مراد به وجه احسن در نظرم جلوه دهد. تا آیینهی پشت و رو یکسان صبح به مصقلهی خط شعاعی مهر، در صفاکاری است، آیینهی دلِ پشت بر بهشت کردگان بزم حضور لامعالنور، روی زنگ کدورت و ملال مبیناد و تا تیر دعای ضعیفان کمانپشت، بر هدف اجابتکاری است، خدنگ ارادت رو به آستان آوردگان به آماج مقصود رساناد و نعل سمند آسمانسِیرَت باد کار دو جهان بیمدد غیرت باد عمری چو بنای این کهن دیرت باد. آغاز خوش و عاقبت خیر باد.[۴۹۴]
رقعه ششم (در وصف معشوق):
از چشم افکنده نگاه آشنا، از نظر افتادهی غمزهی نظر فریبادا. سر به صحرا دادهی وحشی نگاه، چشمهی خون از چشم گشادهی حسرت جانکاه. نگاه بر پشت پا دوختهی انفعال جانفشانی، روشن سواد نسخهی سحر سامری چینپیشانی. آتش به خرمن زدهی نگاه حسرتآلود، خانه به سیلاب دادهی اشک چشم قلزمآمود. هلاک طرز نظر فریبگونهی حیای غضبی، خراب ادای دلرباییِ نگاهگوشهی چشمی و خنده زیر لبی. نگاه آشنای بیگانه از هوش، آب از سر گذشتهی گریه شورانگیز بحر جوش. که جانبِ دنیا و مافیها، هیچ رو نگه نداشته و نظر به دو جهان نکرده. دامن به صد خون جگر به دست افتاده، یگانه دوست از کف نگذاشته. خامه از مژگان و سیاهی از مردمک دیده و حریر از پردهی چشم میسازد و به جلوهگری صورت مدعا در نظر کیمیا اثر منظوران نگاه مهربانی و خوشنشینان منظر لطف پنهانی. نظریافتهی فیض نورالانوار، هم چشم نگاه چشم اعتبار. وحشی نگاه رم آهو فریب، لطافت بدن پردهی چشم جامهزیب. لطافت سرشت بر دوش نگاه جا کرده، نظر فریب از منظر چشم سر برآورده. بیگانهی نگاهِ غرور آشنا، نظربار شاهد استغنا. نقاب بر چهره بستهی تار نگاه تقدس آیین، حُلّه در برافکندهی پردهی چشم پاکبین. منظورِ نظرِ دوربینان، نگاه از کونین برگرفته، مقبولِ خاطر از هر دو عالم وارستگان. در پینظر نرفته که خاشاک راهش از مژگان حور بهتر است و غبار درش را کُحلالجواهر نگاه غِلمان گفتن محل نظر میپردازد، به دیده افروز روشنایی و نگاهآموز چشم بینایی سوگند از آن باز که به نگاه از آن رخسار صفاآگین مهر دیدار که پا لغزنگاه بینش دستگاه است، حرمان نصیب گردیده، چشم زدنی یکسر مژگان نور و صفا و روشنی در منظر چشم ندیده. لحظهای نیست که خیال آن هم چشم نور نگاه، چون نور در دیده به چشم جان حاضر نیست. دیدهی دل اخلاصْ منزل در خلوتکدهی خیال بر روی دلآرایَش، ناظر نه، بس که در خیال وصال آن لوتگر گنج حسن محو تماشا است، نگاه گرسنه چشمم، سرخیل یک جهان دیدهای گداست.
رقعه هفتم (به محمدخان نوشته)
داعی حقیقی ظهوری چون صاحب را صاحب خُلق محمدی میداند به اذن فحوای کلام سطری چند در بیان شطری از احوال خود مرقوم میگرداند. زهی اقبال که به امرار نظر فیض اثر سعادت بر آن پرتو اندازد و خوشا سعادت که زبان درّ افشانِ طلاقتْ بیان به خواندن آن پردازد. عرضه آنکه غالباً به موقف عرض رسانیده که بنده میخواهد که تخفیف تصدیع دهد و درهای تشویش بر روی روزگار نگشاید و زیاده از این آن آستانِ زمین آسمان را از جبهه نفرساید. در این فکرم که به چه طرز به عرض رسیده و به چه دستور مذکور گردیده. چرا که بعد از پاس هنگام هنگامهبندی، عرض مدعا را از فریبندگی ادا ناچار است و بیان احوال شوربختان شیرینکاری در کار. امید که ترکیب کلمات اظهارش، موافق طبع لطیف و نغمهی قانون تذکارش ملایم شمع شیرین افتاده باشد. آه اگر از آن عرضداشت این معنی مستفاد شده باشد که میخواهم از سراسیمگی حرص به جهت تحصیل چند درهم موهوم، پای سلاست بر سنگ ملامت راه گجرات زنم و از تاب طمع، خود را در دوزخ حرمان مجلس بهشت نشان افکنم. هیهات، هیهات. مصراع:
گدایان تو دارا همتانند
قطعه: