خزیمه بر اساس اعتقادی که به خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام) داشت، در همان روز نخست با حضرت بیعت کرد. و از کسانی است که بارها بر جانشینی امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهادت داده است.
امّا لغزشی که خزیمه نسبت امیرالمؤمنین (علیه السلام) داشت، مربوط به جنگ صفین است. در ابتدا خزیمه با اینکه در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) حضور داشت ولی در آن صحنه ها نجنگید . امّا بعد از آنکه عمار به شهادت رسید، خزیمه شمشیرش را به آرامی از غلاف بیرون کشید و روانه میدان نبرد شد و همواره میگفت: خودم از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود: «تقتل عماراً الفئهُ الباغیه؛ عمار را گروه ستمگر خواهد کشت.» و آن قدر جنگید تا این که به دست سپاهیان معاویه به شهادت رسید.[۲۹۳]
هرچند که خزیمه به مقام والای شهادت دست یافت، امّا تعلل او در جنگیدن در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) لغزشی برای او محسوب می شود. هنگامیکه عمار به شهادت رسید، حجت بر او تمام شد که جبهۀ مقابل، گروه ظالمان هستند؛ یعنی اگر عمار در این جنگ شهید نمی شد، او به این نتیجه نمی رسید. در صورتیکه خود خزیمه بارها و بارها بر حق بودن امیرالمؤمنین (علیه السلام) را شهادت داده بود، و طبق فرمایش پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) «اَلحَقُ مَعَ عَلیٍ وَ عَلیٌ مَعَ الحَق»[۲۹۴]، حجت دیگری وجود نداشت برای اینکه خزیمه بخواهد به استناد آن با دشمنان امیرالمؤمنین (علیه السلام) بجنگد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
۵.۵. سلیمان بن صرد خزاعی
سلیمان فرزند صُرَد بن جون بن ابی جون خزاعی و کنیهاش «ابو مطرف» است، نام او در زمان جاهلیت «یسار» بود، اما وقتی اسلام آورد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نام او را «سلیمان» گذاشت.
سلیمان مردی خیّر، بافضیلت، عابد و متدین بود. او از ابتدای بنای شهر کوفه (در زمان خلافت عمربن خطاب) در آن جا سکنا گزید و در میان قوم خود منزلتی رفیع داشت.[۲۹۵]
با تمام شاخصههای مثبتی که سلیمان داشت، امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) را در جنگ جمل یاری نکرد. از این رو هنگامیکه حضرت (علیه السلام) به کوفه رسید، او را مورد توبیخ قرار داد و فرمود: «تو دچار تردید شدى و فرمان ما را پشت گوش انداختی و نیرنگ به کار بردى، و این در حالى است که نزد من جزء موثقترین مردم بودى و مىپنداشتم که در یارى دادن به من سریعترین اصحاب هستی. چه عاملی باعث شد که از یاری اهل بیت پیامبرت ( صلی الله علیه و آله) دست بردارى و چه عاملى تو را از همراهی با آنان بىمیل ساخت؟»
سلیمان پاسخ داد: «اى امیرمؤمنان، مسائل را به عقب بر مگردان و من را به آنچه در گذشته انجام دادهام، ملامت نکن و دوستىات را به من حفظ کن. تا خیرخواهىام را با اخلاص به تو ثابت کنم. هنوز کارها در پیش است که ضمن آن دوستانت را از دشمانانت بشناسی.»
امّا امیرالمؤمنین (علیه السلام) پاسخش را نداد. سلیمان کمی نشست، سپس برخاست و نزد امام حسن بن على (علیهما السلام) که در مسجد نشسته بود رفت و گفت: «آیا از امیرمؤمنان به خاطر توبیخ و سرزنشی که مرا کرد، تعجب نمىکنى؟»
امام حسن مجتبی (علیه السلام) گفت: «به راستى، معمولاً کسی توبیخ مىشود که به دوستى و خیرخواهی او امید باشد.»
سلیمان گفت: بىگمان جنگهایی در پیش است که در آنها نیزههای انبوهى گردمیآید و شمشیرها کشیده میشود و در آن زمان به من نیاز است، پس بر من بدگمان نباشید و در خیرخواهیام شک نکنید.»
امام حسن (علیه السلام) به او گفت: «خدا رحمتت کند، ما بر تو بدگمان نیستیم.»[۲۹۶]
بعد از این ماجرا سلیمان در تمام کارزارها در خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. او در جنگ صفین، فرماندهی پیاده نظام میمنه سپاه امام علی (علیهالسلام) را بر عهده داشت. او در این نبرد، در یک مبارزه تن به تن «حوشب ذاظلیم» را که از بزرگان یمن بود، به قتل رساند.[۲۹۷]
در جنگ صفین بعد از آنکه صلحنامه بر حضرت (علیه السلام) تحمیل شد، سلیمان بن صرد با صورتی خونین و شمشیر خورده، خدمت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) رسید، حضرت (علیه السلام)، خطاب به او فرمود: «فَمِنْهُم من قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ من یَنْتَظِرُ وَ ما بدَّلُوا تَبْدیلًا. بعضی از آنان جان خود را فدا کردند و بعضی دیگر منتظر تقدیر خداوندند و در مورد دینشان هرگز دچار تغییر نشدند»[۲۹۸] و حضرت (علیهالسلام) در ادامه آیه، خطاب به او فرمود: «و تو از آنان هستی که منتظرند و دچار تبدیل نشدند.»
سلیمان عرض کرد: «ای امیرمؤمنان، به خدا سوگند، اگر انصار و اعوانی داشتم هرگز چنین پیمانی نوشته نمیشد، آگاه باشید، به خدا قسم ، به میان مردم رفتم تا آنان را به قرار نخستینشان باز گردانم ولى کسى را که خیرى در او باشد نیافتم.[۲۹۹]
هرچند سلیمان در زمان حضرت علی (علیه السلام) دیگر لغزشی از خود نشان نداد، امّا بی بصیرتی آن روز سلیمان، مقدمۀ دو لغزش دیگر او بود.
هنگامیکه امام حسن مجتبی (علیه السلام) به خاطر خیانت یاران مجبور به بستن پیمان صلح با معاویه شد، سلیمان از کسانی بود که همراه افرادی مانند حجر بن عدی نزد امام حسن (علیه السلام) آمد، و با اعتراض به قبول صلح، آن حضرت را «مذل المؤمنین» خطاب کرد.[۳۰۰]
همچنین سلیمان از کسانی بود که بعد از مرگ معاویه همراه حبیب مظاهر و مسیب بن نجبه و رفاعهبن شداد به امام حسین (علیه السلام) نامه نوشت و از ایشان دعوت کرد که به کوفه بیاید. اما در صحرای کربلا حاضر نشد و حضرت (علیه السلام) را یاری نکرد.
سلیمان بعد از واقعه کربلا به شدت پشیمان شد و گروه توابین در خانه او جمع شدند و فرماندهی قیام توابین را بر عهده گرفت و سرانجام هم کشته شد.[۳۰۱]
۵.۶. عبدالله بن عباس:
عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب، پسر عموی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و پسر عموی امام علی (علیهالسلام) است. عبداللَّه سه سال قبل از هجرت، در شعب ابیطالب که جزء سختترین دوران زندگانی مسلمانان صدر اسلام بود، به دنیا آمد. پدرش عباس نام او را عبداللَّه گذاشت و قنداقهاش را خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بردند. طبق نقل ابناثیر و دیگر مورخان، حضرت با آب دهان کام او را برداشت و دربارهاش دعا کرد.[۳۰۲]
ابنعباس یکى از مشهورترین افراد در عصر خود بود، او به وفور علم و دانش و کثرت معلومات درباره قرآن، سیره نبوى و احکام معروف بود به طورى که او را حبر امت مىگفتند، ابنعباس یکى از یاران و شاگردان مکتب امام على (علیه السّلام) بود و خود مىگفت: آنچه دارم از على (علیه السلام) مىباشد.[۳۰۳]
بعد از رحلت پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) ، ابنعباس از کسانی بود که به غصب خلافت توسط ابوبکر و عمر اعتراض میکرد؛ و خلافت را حق امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) میدانست. هنگامی که امام علی (علیه السلام) به حکومت رسید، همواره یاور ایشان بود. در جنگ جمل از ابتدای حرکت از مدینه به بصره همراه سپاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود و به عنوان نماینده امام (علیه السلام) برای احتجاج نزد عایشه رفت[۳۰۴].
بعد از پایان یافتن جنگ جمل و شکست لشکر بصره، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ابنعباس را به استانداری بصره منصوب کرد.[۳۰۵]
در جنگ صفین ابنعباس همراه سپاه بصره به یاری امام علی (علیهالسلام) شتافت و فرماندهی بخش عمدهایی از سپاه عراق را بر عهده گرفت؛ معاویه و عمروعاص بسیار کوشیدند تا ابن عباس را در جریان جنگ صفین بفریبند و او را از حضرت (علیه السلام) جدا کنند، آنها با نامههای متعددی او را به ترک سپاه عراق و پیوستن به شامیان فراخواندند، اما ابنعباس هر بار با جوابی قاطع و دندانشکن آنان را مأیوس میکرد و از ارسال نامه ناامید میساخت.[۳۰۶]
او مورد اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود؛ از این رو بعد تحمیل حکمیت به حضرت (علیه السلام)، امام، ابن عباس را به عنوان حکم پیشنهاد داد، که از طرف یاران اشعث مورد قبول واقع نشد. همچنین ابنعباس از کسانی بود که از سوی امام (علیه السلام) به «دومه الجندل» محل اجرای حکمیت رفت تا بر اوضاع نظارت نماید و ابوموسی را از مکر عمرو عاص آگاه سازد.[۳۰۷]
بعد از آنکه خوارج از حضرت امیرمؤمنان (علیه السلام) جدا شدند، ابنعباس به نمایندگی از امام (علیه السلام) نزد آنها به حروراء رفت تا شاید بتواند آنها را قانع بود. امّا به علت کج فهمی خوارج موفق نشد.[۳۰۸]
ابنعباس همواره مورد اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود، تا زمانیکه ابوالاسود نامهای به آن حضرت (علیه السلام) نوشت و در آن گزارش داد، ابنعباس، از بیت المال بصره سوءاستفاده کردهاست. حضرت علی (علیه السلام) هم نامهای به عبدالله بن عباس نوشت و از او توضیح خواست. ابنعباس هم هنگامیکه نامۀ امیرالمؤمنین (علیه السلام) را دریافت کرد، با نزدیکانش همراه مقدار زیادی از بیت المال بصره، آنجا را به سمت حجاز ترک کرد.[۳۰۹]
ابنعباس با این کار مورد سرزنش امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار گرفت. هرچند بعد از شهادت امام علی (علیه السلام) پشیمان شد و خدمت امام حسن (علیه السلام) رسید و ایشان او را دوباره به مقام خود منصوب کرد، ولی خیانت در امانتی که کرد لغزش بزرگی برای او محسوب میشود.
۵.۷. عبیدالله بن عباس
عبیداللَّه فرزند عباس بن عبدالمطلب، پسر عموی پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) و حضرت علی (علیهالسلام) بود. او برادر کوچک عبداللَّه بن عباس است.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) در سال سى و هفتم، عبیدالله بنعباس را به حکومت یمن منصوب کرد.[۳۱۰]
در صنعا گروهی از پیروان عثمان از پرداخت صدقات و اموال به بیت المال خوددارى نمودند و مخالفت خود را آشکار کردند. به همین دلیل عبید الله بنعباس نامهای به امام على (علیهالسّلام) نوشت و در آن ذکر کرد: «پیروان عثمان علیه ما شوریدهاند، و آشکارا مىگویند که کار معاویه محکم شده و اکثر مردم دنبال او رفتهاند، ما با آنها مقابله کردیم، اما این مقابله آنها را با هم متحد کرد، و از هر سو به ما حمله ور شدند، گروهى هم در اینجا بخاطر اینکه حقوق واجبه خداوند را ندهند و مالیات خود را نپردازند به آنها پیوستند و آنها را یارى مىکنند، در صورتى که تاکنون حقوق را مىپرداختند. کسى از آنها غیر از حق مطالبه نمىکرد، ولى شیطان بر آنها مسلط شد و آنان را از راه بیرون کرد، ما اکنون در سلامتى هستیم، ولى آنها از شما دور شدهاند. ما اگر بخواهیم با آنها به مقابله برخیزیم باید به ما امر کنید، و دستورات لازم را بدهید خداوند امیرالمؤمنین را عزّت دهد، و او را مؤید بدارد، و در همه کارها کمک نماید.»
امیرالمؤمنین على (علیهالسّلام) هنگامیکه نامۀ آنها را دریافت کرد، از ضعف آنان خشمناک شد و در پاسخ نوشت: « نامه شما به دست من رسید، و در آن متذکر شدهاید که این جماعت خروج کردهاند شما آن جماعت کوچک را بزرگ مىشمارید، و عدد اندک آنان را زیاد جلوه مىدهید. من مىدانم که ترس و وحشت شما از دشمن و کوچک کردن خودتان در مقابل آن جماعت و عدم اتحاد و سوء تدبیر و نبودن یک فکر منظم موجب شده است تا اوضاع و احوال چنین شود و محیط به آشوب و عدم نظم کشیده شود. سستى و عدم کارائى شما موجب شد که خوابیدهها بیدار شوند و نسبت به شما جرأت پیدا کنند. اکنون فرستاده من به طرف شما مىآید و شما به سوى آنها حرکت کنید و نامه مرا براى آنها بخوانید، و آن جماعت را به تقوى و پرهیزگارى دعوت کنید، اگر اجابت کردند ما خدا را سپاس مىگوئیم، و از آنها قبول مىکنیم، و اگر جنگ کردند ما هم از خداوند یارى مىخواهیم، و با آنان جنگ خواهیم کرد، خداوند خیانت کاران را دوست نمىدارد.»[۳۱۱]
بعد از آنکه اوضاع یمن بهم ریخت، معاویه بسربنارطاه را به آن سو فرستاد تا برای معاویه بیعت بگیرد وشیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) را غارت کند. هنگامیکه بسر به صنعا رسید، عبیدالله بن عباس که از طرف امیرالمؤمنین (علیه السّلام) حاکم آنجا بود، فرار کرد و عمرو بن اراکه را به جاى خود منصوب کرد. بسر بن ارطاه در بین راه دو کودک ابن عباس را پیدا کرد، و هر دو را به قتل رساند.
عمرو بن اراکه از ورود بسر به صنعاء جلوگیرى کرد و با او جنگ نمود. امّا بسر توانست او را بکشد و وارد صنعاء شد و گروهى را در آن جا به قتل رساند.
هنگامیکه سعیدبن نمران و عبیدالله به محضر امام على (علیه السّلام) رسیدند، حضرت (علیه السّلام) بر آنها غضب کرد که چرا با بسر بن ارطاه جنگ نکردید. سعید گفت: به خداوند سوگند من با آنها جنگ کردم، ولى ابن عباس مرا از جنگ کردن بازداشت و نخواست با آنها بجنگد، هنگامیکه بسر به ما نزدیک شد، من با ابنعباس خلوت کردم و گفتم: امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از من و شما راضی نمی شود، که اگر ما در جنگ با او شدت به خرج ندهیم، ما در نزد او چه عذرى خواهیم آورد؟ اما عبیدالله پاسخ داد: نه به خداوند سوگند ما توانائى مقابله با آنها را نداریم، در این هنگام من به میان مردم رفتم و پس از حمد و ثناى خداوند گفتم: اى اهل یمن هر کس از ما اطاعت مىکند و در بیعت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ثابت است به طرف من بیاید. گروهى از من اطاعت کردند و به من پیوستند، به سوى شامیان حمله ور شدم، ولى بعد از مدتی مردم متفرق شدند، من هم برگشتم و نزد عبید الله رفتم و او را از خشم شما بر حذر داشتم. به او گفتم: شما در قلعه پناه بگیرید، و تسلیم او نشوید، تا از امیرالمؤمنین (علیه السّلام) کمک بخواهیم، اگر اینگونه عمل کنیم، بهتر است از این است که بدون مقاومت او را رها کنیم و فرار کنیم. ابن عباس گفت: ما طاقت مقابله با او را نداریم و من از جنگ مىترسم.[۳۱۲]
عبیدالله بنعباس با فرار از محل خدمت خود راه را برای تاخت و تاز بسر باز کرد و با این کار امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بسیار ناراحت کرد. خیانت آن روز عبیدالله بنعباس، به همین جا ختم نشد بلکه منجر به خیانت بزرگتری شد. او که در زمان خلافت امام حسن (علیهالسلام) فرمانده پیش قراولان سپاه کوفه در برابر معاویه بود، با تهدید و تطمیع معاویه به امام حسن (علیه السلام) خیانت کرد و با قبول یک میلیون درهم رشوه با نزدیکان خود به معاویه پیوست[۳۱۳].
۵.۸. مسیب بن نجبه فزاری
مسیّب یکی از رؤسای کوفه و بزرگان شیعه و از خواص اصحاب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) بود. او از فرماندههان تابعین و زهاد عصر و شجاعان قوم خود به شمار میآمد و در جنگهای جمل، صفین و نهروان در رکاب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جهاد کرد.
وقتی مسیّب با قوم و قبیله خود برای یاری امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در جنگ جمل از کوفه آمدند، حضرت (علیه السلام) تا یک فرسخ به استقبال او و همراهانش رفت و فرمود: «مَرحَباً بِکُم أَهلَ الکُوفه و فئه اِلإسلام و مَرکَزِ الدِین؛ درود بر شما ای مردم کوفه و ای گروه اسلام و ای مرکز دین خدا.»[۳۱۴]
در جریان یکی از هجومهای معاویه به قلمرو امیرالمؤمنین (علیه السلام)، گروهی به فرماندهی عبدالله بن مسعده فزاری به قصد مکه و مدینه تاختند. حضرت (علیه السلام) پس از اطلاع، مسیب بن نجبه را در رأس سپاهی برای رویارویی با او فرستاد و به او فرمود:«به سوی این قوم حرکت کن و به آنها گوشمالی بده. اگرچه از قوم تو باشند.»
مسیب گفت: «این از خوشبختی من است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) به من اعتماد دارند.»
مسیب به رویارویی سپاه عبدالله بنمسعده فزاری رفت و او را شکست داد و در قلعه ای محاصره کرد. عبدالله پس از سه روز محاصره به وی پیغام داد که ما از قوم تو هستیم، حق خویشاوندی را ادا کن. به همین دلیل مسیب راه فرار را بازگذاشت تا او بگریزد. عبدالرحمان بن شبیب که همراه مسیب بود، گفت: «براى تعقیب آنها حرکت کنیم.» اما مسیب نپذیرفت. عبد الرحمان گفت: «تو با این کار به امیرمؤمنان (علیه السلام) خیانت کردى و در کار آنها نفاق آوردى.»
حضرت پس از آگاهی از این کار بر مسیب خشم گرفت و فرمود: «تو از خیرخواهان من بودی و اینچنین به من خیانت کردی.» سپس او را چند روزی به زندان انداخت، و بعد از آزادی او را مأمور جمع آوری زکات کوفه کرد. [۳۱۵]
هرچند مسیب توانست دوباره اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) را جلب کند، ولی خطای دیگری که در زندگی خود انجام داد، مربوط به زمانی است که به صلح امام حسن (علیه السلام) اعتراض کرد[۳۱۶] و بعداً هم در صحنۀ کربلا حضور نیافت.
اما، مسیب سرانجام موفق به توبه شد و در قیام توابین کشته شد.[۳۱۷]
۵.۹. سهل بن حنیف انصارى
سهل بن حُنَیْف انصارى از صحابه و از دوستان با اخلاص امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) است. او در جنگ بَدْر و اُحُد شرکت داشته است.
بعد از آنکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به خلافت رسید، او را به حکومت شام فرستاد. سهل به سوی شام رفت و هنگامیکه به تبوک رسید، گروهى سوار راهش را بستند و گفتند: «کیستى؟»
پاسخ داد: «ولایتدارم.» گفتند: «ولایتدار کجا؟» گفت: «شام» گفتند: «اگر عثمان ترا فرستاده بیا و اگر دیگرى ترا فرستاده باز گرد.» سهل هم سوی امیرالمؤمنین (علیه السلام) بازگشت.[۳۱۸]
بعداز آنکه ناکثین پیمان خود را شکستند، امیرالمؤمنین على (علیه السلام) با هفتصد سوار از مدینه به سوی بصره حرکت کرد و سهل بن حنیف انصارى را در مدینه جانشین خود کرد.[۳۱۹]
هنگامیکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای جنگ با سپاه شام حاضر میشد، با انصار و مهاجران به مشورت پرداخت. سهل به نمایندگی از پیران انصار برخاست و خدا را سپاس و ستایش کرد و گفت: «اى امیرمؤمنان، ما با هر که تو با او صلح کنى بر سر صلحیم و با هر که تو با او بجنگى در جنگیم، و رأى ما همان رأى توست و ما چون سرپنجه دست تو در اختیار تو هستیم. ما مصلحت میبینیم که در این مورد با مردم کوفه سخن بگویى و به ایشان فرمان بسیج دهى و آنها را آگاه کنى که خداوند در این کار چه فضیلتى برایشان مرحمت میکند، زیرا ایشان اهل شهر و سرزمین و قاطبه مردمند که اگر با تو همراه شوند و در خط تو در آیند و در آن راستا بپایند هر کس دیگر را بخواهى همراهت میشوند. اما ما، هیچکدام با تو اختلافى نداریم، هر زمان ما را بخوانى پاسخت میدهیم و هر دم بفرمایى فرمانت را اطاعت میکنیم».[۳۲۰]
سهل بن حنیف در جنگ صفین همراه امام (علیه السلام) بود و فرماندهى پیاده نظام بصره را برعهده داشت.[۳۲۱]
سهل بعد از جنگ صفین از طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) والى فارس شد. ولی در سال ۳۸ در کوفه درگذشت و امام على (علیه السّلام) شش تکبیر بر جنازه او گفت.[۳۲۲]
تنها لغزش سهل به زمانی برمیگردد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در ابتدای حکومت خود به تقسیم بیت المال پرداخت و به سهل و غلامش به یک میزان پرداخت کرد. در این هنگام سهل بن حنیف انصارى زبان به اعتراض گشود وگفت: اى امیرالمؤمنین این مرد دیروز غلام من بود و امروز او را آزاد کردهام. آیا به ما یکسان میپردازی؟ امام (علیه السلام) در پاسخ به او فرمود: در کتاب خدا میان فرزندان اسماعیل وفرزندان اسحاق تفاوتى نمىبینم. به او هم همین مقدار که به تو مىدهیم مىپردازیم.[۳۲۳]
۵.۱۰. کمیل بن زیاد نخعی