ضعیفترین موضوع فلسفه بودا همین است، او هرگز متوجه تضاد موجود بین روان شناسی عقلی خود و قبول کورکورانه تناسخ نیست.
عقیده تناسخ چندان در هند عمومیت دارد که هر هندو آن را یک قضیه بدیهی میانگارد و هیچ در بند اثباتش نیست.
بودا نیز این اندیشه را، که از لوازم اوضاع و احوال محیط زندگی خود بود، پذیرفت. و این اندیشه تنها چیزی است که هرگز نسبت بدان شک و تردید به خود راه نمیداد.
چرخش نوزادگی wheel of rebirth و قانون کرمه karma را مسلم فرض میکرد. یگانه اندیشه او این بود که چطور میتواند از این چرخش رهایی یافت و چگونه در این جهان میتوان به نیروانا رسید و در آن جهان نائل گشت. (ویل دورانت، ۱۳۵۸، صص۶۳۱-۶۳۰)
“در آئین بودایی، وجود نفس به مثابه جوهری مستقل مورد انکار قرار گرفته، حقیقت نفس نسبی است. نفس نیز مانند جسد به عناصر تحلیل میرود، و این عناصر در جسدهای دیگر عود میکنند”.
(الفاخوری، ۱۳۶۷، ص۶۰)
۱-۲-۴-یونان باستان
سپیده دم اندیشه یونانی:
برتراند راسل: «در تاریخ هیچ چیز دهشت انگیزتر ویا توجیهش دشوارتر ،از ظهور ناگهانی تمدن در غرب یونان نیست»
مورخان تاریخ فلسفه، معتقدند که فلسفه یونانی با طالس آغاز شد، و در مدت دو قرن به چنان قلهای رسید که دیگر از آن فراتر نتوانست شده ولی دانش جدید، پدید آمدن ناگهانی را نفی میکند و معتقد است که، تکامل و تطور، قانون کلی موجودات زنده است، و فکر نیز چون حیوان و نبات موجود زندهای است که نمو میکند و تطور مییابد. و آنچه به نظر ما خلق الساعه میآید، جهشی است که پس از یک سیر تدریجی، تحت تأثیر عوامل گوناگون تاریخی و جغرافیایی و اقتصادی و اجتماعی و غیر آن، حاصل شده و این جهش سرآغاز مرحله تازهای است آنچه را که تمدن یونان مینامیم، چیزی جز حاصل تمدنهای کهن کرتی و مینایی و آخایی و دوریایی نیست، که یکی پس از دیگری بر بلاد یونان سیطره داشته است.
از جمله مکاتب موجود در یونان عبارتند از:
۱-مکتب یونانی ۲-مکتب فیثاغوری ۳-مکتب الئایی
مکتب یونانی
ارسطو اصحاب این مکتب را طبیعیان خوانده است. زیرا ایشان به تفسیر پدیدهها و ارجاع آنها، و در عین اختلاف، به یک مبدأ واحد در همان محیطی که میزیستند پرداختند و همه فلسفه را در این محدوده مورد بحث قرار دادند.
(الفاخوری، ۱۳۶۷، ص۲۹-۲۷)
مکتب فیثاغورث
از فیثاغورث جز آنچه به وسیله اساطیر متعدد و متضاد از زمان های بسیار کهن به دست ما رسیده است، چیزی نمیدانیم. آنچه میدانیم این است که آئینی به نام، آئین فیثاغورثی بوده، که در روزگار قبل از ارسطو، آخرین شکل خود را یافته، و در این جمله خلاصه شده که «عدد اصل همه کائنات است».
برخی گویند فیثاغورث از مردم فینیقیه است، و در صور متولد شده است. و برخی او را از اهالی «ساموس» در جزیرهای روبروی ساحل ملطیه و افسس دانستهاند.
در عهد پولوکراتس، جبار ساموس، در حدود سال ۵۳۲ ق.م، از دیار خود مهاجرت کرد، و به صقلیه رفت و در شهر کرتون سکونت گزید، و در آنجا گروهی از شاگردان، گِردش را گرفتند و جمعیتی را تشکیل دادند، که عقاید و مرامهایی مختص به خود داشت. از جمله آن که گوشت و برخی حبوبات را بر خود حرام کرده بودند. نیز قربانی کردن حیوانات و پوشیدن لباسی را که در آن مواد حیوانی به کار رفته باشد جایز نمیدانستند و اینها بدان سبب بود که به تناسخ، یعنی انتقال روح از جسدی دیگر اعتقاد داشتند.
به کمک مخلوقات مختلفی که بدست ما رسیده، میتوانیم جمعیت فیثاغورثی را چنین توصیف کنیم:
گروهی از مردم، با نظامی مشترک، که رشتههای استوار صداقت و دوستی آنها را به هم مرتبط میساخت. گروهی از علما که هم به ریاضیات و فلکیات و موسیقی و طب میپرداختند، و هم به مسائل سیاسی. بدین گونه که میکوشیدند تا حکومت به دست علما افتد، که هر گاه نیازی به اعمال قدرت ،ما خود آن قدرت را در دست داشته باشند. (همان، ۱۳۶۷، ص۳۴-۳۳)
۱-۲-۴-۱-فیثاغوریان
کورنفورد در کتاب خود «از دین تا فلسفه» گوید: «در مکتب فیثاغورث همچنانکه جنبه عملی داشت از جنبه تصوف نیز بر خوردار بود» و در جای دیگر گوید: در مکاتب فلسفی که تحت تأثیر اندیشههای فیثاغورث به وجود آمدند، به تحقیقات ماورائی توجه خاص داشتند. زیرا فیثاغورث به مسأله یگانگی خدای نادیده بیش از هر چیز ارج مینهاد، و عالم محسوس را به بطلان و مزیت متصف میساخت، و میگفت که جهان محسوس، سطحی است تیره که پرتونور آسمانی در آن شکسته شود و همواره در غبار ظلمت فرو رود.»
یکی از مسائل اساسی تصوف اعتقاد به جاویدانی روح و وحدت کائنات است. و این چیزی است که فیثاغورث تعلیم میداد. علاوه بر آن معتقد بود که روح به انواع مختلف موجودات تحول مییابد. هر چه در جهان پدید میآید و از میان میرود، بار دیگر در دورهای که سه هزار سال است به جهان باز میگردد؛ پس هر چه به نظر تازه میآید تازه نیست، و هر چه متولد میشود و در آن حیات هست، باید چنان به آن بنگریم که یکی از افراد خانواده را مینگریم.
فیثاغورث متفکری است که حدس اشراقی را مورد اهتمام خاص خود قرار میدهد و آن را از فکر و حس برتر میشمرد و این نیز یکی از اصول تصوف است که صوفی آنچه را به تأمل و شهود مییابد، هرگز به نظر و فکر و برهان در نمییابد. فیثاغورث نفس را جوهری مغایر با جسد میداند، که مرکز آن دفاع است و خود وسلیهای برای انجام کارهای عقلی مانند اندیشیدن و حکم کردن. و چون روح بعد از فنای جسد باقی میماند، میتواند از جسدی به جسد دیگر رود. تعداد اجسادی که نفس در آنها حلول میکند، به اندازه درجه کمال آن نفس است.
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
(همان، ۱۳۶۷، ص۶۳-۳۳)
پس از مرگ فیثاغورث مکتب او همچنان در شهرهای ایتالیا و سیسیل و یونان رواج داشت اگر چه بعدها به عنوان یک مکتب مستقل بر پای نماند، ولی در افکار و عقاید حکمای بعدی تأثیر بسزائی داشته است.
چنانکه افلاطون نتوانست تحت تأثیر آن قرار نگیرد و قرنها بعد در مشرق میان اخوان الصفا رواج یافت، چنانکه باید «اخوان الصفا» را در فیثاغورث اسلام» نامید. (الفاخوری، ۱۳۶۷، ص۳۶)
گفتهاند که وی (فیثاغورث) مصر و بابل را دیده و در آنجا ارکان ریاضی و دینی- عرفانی فلسفه خود را آموخته است. یکی از عقاید عمده او تناسخ روان بود- نظام وی یک عنصر مرتاضی مبتنی بر محرمات داشت که خوردن باقلا، کشتن بعضی از انواع جانوران را برای قربانی و غذا و پویشیدن البسه پشمین را در جشنها و مراسم دینی ممنوع میساخت. (م.م.شریف، ۱۳۶۲ ، ص۱۱۱)
ویل دورانت از منبعی نقل میکند که روزی فیثاغورث میبیند که کسی سگی را میزند، به او میگوید: «او را مزن، من صدای یکی از دوستانم را در صدای او شناختم».
سپس او میگوید که خواه این قصه راست باشد یا نباشد، استاد عقیده تناسخ به فیثاغورث را میتوان طبق موارد گوناگون پذیرفت. (ویل دورانت، ۱۳۵۸، ص۴۸)
۱-۲-۴-۲-مکتب الئایی
بر مائدیس در الئا، از توابع ایتالیا، به دنیا آمد. آنچه از او میدانیم این است که او در سیاست جامعه خود نقشی مهم داشته است و مردی بوده مورد احترام.
فلسفه او بیشتر در پیرامون «وجود» (کائن) و «پدیدهها» است. معرفت دو راه دارد:
«راه حقیقت» که ما را به معرفت وجود میکشاند و «راه گمان» که حکمای یونانی در آن قدم نهاده و گمراه شدند. در مکتب الئایی در میان خدایان و آدمیان یک خدا وجود دارد که بزرگترین است و او هیچگاه مانند موجودات فانی درجه و روح نیست. (الفاخوری، ۱۳۶۷، ص۳۱۶)
او دائماً یکسان و ثابت باقی است، حرکت و تغیّر را متحمل نمیشود و بدون رنج و زحمت هر چیز را به وسیله نیروی فکر خود به حرکت در میآورد. شناخت کامل خدایان و آدمیان و اشیاء غیر ممکن است. هیچ انسانی هرگز حقیقت قطعی و یقینی را ندیده است، و نه هیچ کس هرگز آن را خواهد دید. هر چیزی از خاک ناشی میشود و سرانجام به خاک بر میگردد. (م.م.شریف، ۱۳۶۲ ، ص۱۱۲)
۱-۲-۴-۳-امپدکلس (انباذقلس)
انباذقلس دارای اندیشههای دینی بوده است. این اندیشهها با مکتب فیثاغورث ارتباطی استوار داشت. آراء فلسفی او منحصر به این است که میگفت: عالم مرکب است از عناصر اربعه. این عناصر ازلی و ابدی و از حیث کمیت متعادلند. ترکیبات گوناگونی پیدا میکنند و این همه اشیاء مختلف و متنوع از ترکیب آنها پدید میآید. ترکیب این عناصر و انفصالشان، تابع قانون ازلی دو جانبه مهروکین، یا به تعبیر امروز، جاذبه و دافعه هستند. چون مهر برتری یابد، عناصر با هم متحد شوند، و این صلح است و چون کین برتری یابد، عناصر از هم متناظر شوند، و این جنگ است. آنچه در عالم ملاحظه میکنیم، چیزی جز مبارزه میان دو اصل نیست.
در عالم وجود این دو حالت متعاقب یکدیگرند: در حالت اول عناصر اربعه با هم سخت متحدند، و از آن کره بینهایتی که در آن هیچ چیز از دیگری متمایز نیست، تکوین یافته است. آنچه انباذقلس در اینجا میگوید، شبیه به کائن «برمائیدس» است که از هیچ جانب متناهی نیست، و خلأ در آن نباشد، و شی خارج از آن وجود ندارد.
حالت دوم، حالت جهان مرتبی است که میبینیم، یعنی حالت ترتیب یافتهای که عناصر از یکدیگر جدا و متمایز شدهاند و کثرت حاصل شده، تا مهر بر کین پیروز شود، و بار دیگر همه این عناصر به وحدت نخستین خود باز گردند. و این اتصال و انفصال تا لانهایه ادامه خواهد داشت.
مهمترین چیزی که در فلسفه انباذقلس به چشم میخورد، موضوع نفس و حیات است. منشأ حیات قوای آلیهای است که در جهان سیادت دارد، و آن مولود صدفه است. نبات از جوف زمین برآمد و حیوان در کنار آن قرار گرفت. همه موجودات زنده را نفس است که حس و ادراک میکند. همه نفسهای جزئی از اصل واحدند و از جسمی به جسم دیگر میروند و در صیرورتی لانهایه هستند. این سرنوشت نفسهایی است که مرتکب گناه شدهاند و تنها نفسهایی که کسب فضایل کردهاند، از قید این تناسخ رها میشوند، و به بهشت جاویدان نزد خدایان خواهند رفت.
انباذقلس گوشتخواری را نهی کرد. زیرا به عقیده او، هر که گوشت بخورد، گوشت خویشاوندان خود را خورده است. (الفاخوری، ۱۳۶۷، ص۳۷)
۱-۲-۴-۴-افلاطون
افلاطون در بخش علم النفس تعلیم خود میگوید:
نفس غیر مادی و مقدم بر جسم است. قصد بر این بوده است که تن طبعاً خدمتکار نفس باشد و به امراو او گوش فرا دهد. زمانی بود که نفس با خدا در عالم مُثل میزیست. ولی به واسطه تمایلش به عالم حس هبوط کرد و در بدن مادی محبوس گشت و محکوم شد که از یک مرحله تطهیر و تزکیه بگذرد. پس از رهایی از تن، نفس باید در محضر قضا حساب پس دهد. کسانی که در این دنیا پرهیز کار و با فضیلتند پس از مرگ به سر منزل خجستگان ما به ستارگان مخصوص خود، فرستاده میشوند، و شریران و بدکاران برای تحمل عقوبت به تارتاروس (Tartarus= دوزخ). امّا چند مجرم بزرگ مانند پادشاهان و به عنوان ترس و وحشت سودمند برای دیگران (مایه عبرت دیگران) در هادس (Hades= جهان مردگان) نگه داشته میشوند. اگر سپ از تحمل مجازات کامل یک نفس عاقله شود، سرنوشت بهتری دارد، لیکن اگر در حماقت و نادانی خویش پافشاری کند و حقیقت را نبیند، پایینتر و پایینتر میرود و از تن یک حیوان به تن حیوان دیگر منتقل میشود، و هرگز به صورت انسان در نمیآید. نفوس متوسط ممکن است از صورت انسانی به صورت حیوانی و بالعکس، از صورت حیوانی به صورت انسانی منتقل شوند.
(م.م.شریف، ۱۳۷۰ ، ص۱۳۳)
«افلاطون از همه آراء حکمای متقدم خود سود برده است و آنها را در سیاقی دلپذیر ترتیب داده، مثلاً دیدیم که فیثاغورث قائل به تناسخ بود، افلاطون هم میگوید، روح فیلسوف واقعی پس از مرگ به مشاهده چهره حقیقت فائز میگردد، ولی ارواحی که به جسد علاقه دارند و از قید شهوات نرستهاند، به صورت اشباحی هولناک در میآیند، و بار دیگر در قبر به جسد میپیوندند، یا در جسم حیوانی، مثل خر و گرگ، بر حسب سنخیتی که آن ارواح دارند، حلول میکنند.
امّا ارواح شریر و تا ابد در همان حال شقاوت باقی میمانند، و آنها را هیچ گونه خلاص نیست»
(الفاخوری، ۱۳۵۵، ص۵۸)
۱-۲-۴-۵-ارسطو و نفی تناسخ
ارسطو در علم النفس خود میگوید: